#سرگذشت مهرناز
#قسمت چهارم
آقاجون متوجه حال من شد و یهو وسط بحث
بلند شد و رو به من گفت پاشو بریم پشت بوم ببینیم کفترها اومدن دونه بخورن
از اینکه تو اون جمع یکی حواسش بهم بود خوشحال شدم و زود بلند شدم و دست آقاجونو گرفتم و رفتیم بالا پشت بوم
آقاجون با هر چیزی سعی داشت منو سرگرم کنه
عمه ها و عموهام رفتن و خونه بهم ریخته رو گذاشتن برای آنا
بابا بلند شد و کمک آنا خونه رو جمع و جور کرد و جا انداخت و خوابیدیم
چند روزی گذشت و من خونه انا بودم کلافه شده بودم و بهونه گیر سر هر چیزی کلی گریه میکردم
آنا سعی میکرد سرگرمم کنه اما زیاد موفق نبود
بابا به شدت عصبی و کم طاقت شده بود
با کوچکترین ناراحتی من از کوره در میرفت و داد و بیداد راه مینداخت
بابایی که من قبلا میشناختم به کل عوض شده بود و این رفتارش باعث استرسم میشد همش حس میکردم میخواد منو تنها بزاره و بره
صبح که میخواست بره سر کار با گریه بدرقه اش میکردم و تا وقتی بیاد همش دم در بودم و منتظر و هزار بار از آنا میپرسیدم کی میاد
همش ترس اینو داشتم که یه وقت نیاد و من اونجا بزاره و بره
دیگه مهرناز سابق نبودم از همه چی میترسیدم
همش تو ذهنم هزار جور سناریو می اومد در مورد زندگیمون گوشه گیر شده بودم و ترجیح میدادم برم یه گوشه و چادر آنا رو بکشم رو سرم و خیالپردازی کنم
من تو اون سن اندازه ده سال بزرگتر شدم
یاد گرفتم حرف نزنم ،شکایت نکنم چون با اولین شکایتم بابا از کوره در میرفت و شروع به بد و بیراه گفتن به مامانم میکرد
همه خوشحال بودن که من عادت کردم من خوب شدم آنا که گاهی با عمه ها حرف میزد میگفت مهرناز الان خیلی آرومتر شده دیگه عادت کرده به اینجا
چند ماهی گذشت و من همچنان خونه آنا بودم و هر روز بیشتر از قبل تو خودم غرق میشدم دنیای خیالی که برا خودم ساخته بودم خیلی بهتر از دنیایی بود که توش بودم
رفت و آمد عمه ها به خونه زیاد شده بود و پچ پچ ها شروع شده بود
یه روز آنا اومد زیر چادرم و گفت میدونی میخواییم برات یه مامان جدید بیاریم
نگاهی بهش کردم و گفتم پس مامان خودم چی شد
گفت این جدیده مهربونه باهات بازی میکنه
نمیدونم چرا با شنیدن این حرفها دلم هری ریخت پایین
آنا لپمو بوسید و بلند شد و رفت
فرداش عمه بزرگم اومد و به انا گفت حاضر شید بریم
آنا لباسهای منو آورد و تنم کرد
یه پیرهن سورمه ای که عمه برام خریده بود
با جوراب شلواری سفید
موهامو عمه شونه کرد و سنجاق زد
و با آنا و عمه راه افتادیم
نمیدونستم کجا داریم میریم اما از اینکه من و هم با خودشون دارن میبرن خوشحال بودم.
چند تا کوچه رو رفتیم تا رسیدیم جلوی یه در سبز رنگ کوچیک درکوبم نداشت وانا با کلید تو دستش در زد
یه خانوم میانسال اومد در و باز کرد و دستپاچه گفت بفرمایید تو
آنا دست منو کشید و برد تو خونه دم در کفشهای ورنی مشکیمو دراوردم و با استرس نگاهی به داخل خونه تاریک کردم
خانومه تند تند تعارف میکرد که بفرمایید داخل و همزمان هم داد میزد مژگان بیا مهمونات اومدن.
حس میکردم دارم کابوس میبینم همه چی همونقدر غبار آلود و تاریک بود
آنا دستمو کشید و از پله های تنگ بالا رفتیم
بالای پله ها یه پاگرد بزرگ بود و یه در داشت که میرفت طبقه بالا
یه خانوم چاق کوتاه قد بالای پله ها وایساده بود و تند تند میگفت خوش اومدین.
آنا و عمه و من رفتیم تو اتاق بزرگ و دراز
چند تا فرش کهنه پاره پهن کرده بودن و چند تا پشتی هم گذاشته بودن
خودمو کنار آنا جا کردم و تکیه زدم بهش خودمو سعی کردم از دید خانومه قایم کنم و چادر آنا رو میکشیدم جلو صورتم تا منو نبینه
خانومه که اسمش مژگان بود سعی داشت منو بکشه کنار خودش
عمه گفت بچه تو داری هست طول میکشه تا با کسی حرف بزنه
خانوم میانسال که مامان مژگان بود با یه سینی چای اومد تو
آنا و عمه به احترامش بلند شدن
بعد تعارفها و صحبتهای بی سر و ته
عمه گفت اینم دختر محمود هست
مژگان گفت چه دختر خوب و فهمیده ای
هم سن لیلا ما هست
آنا گفت مگه مژگان خانوم دختر داره
هر دوشون دست پاچه گفتن نه نداره دوران نامزدی جدا شده
انا گفت محمود ما هم فقط همین بچه رو داره از،نظر مالی مشکلی نداره
ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9