#دوقسمت پنجاه ونه وشصت
📜گلبهار
شما برو من همین جا تو حیاط میمونم ،آشپز سبد بزرگ حصیری رو روی دوشش،انداخت و رفت باغی که پشت خونه بود ،با رفتنه آشپز تنهایی تنها شدم ،کنار حوض نشستم و به یاد بلایی که سرم اومده بود و دلتنگیه سالار بلند بلند گریه کردم ،دیگه به هق هق افتاده بودم،صورتم رو با کمی آب شستم و چند تا مشت آب از تو سطل برداشتم و خوردم تا نفس هام آروم بشه ،صدای آرومی رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد ،کمی دور و برم رو نگاه کردم انگار همه راست میگفتن و من چیزیم شده بود ،از جام بلند شدم دوباره صدا رو شنیدم واقعا صدای سالار بود مثل دیوونه ها دورو برم رو نگاه کردم اما کسی نبود ،ترس برم داشت به بهونه ی کمک به آشپز سطلی برداشتم و سمته باغ پشت خونه راه افتادم که صدا بلند تر و واضح تر شد گلبهار گلبهار منم سالار ،کجا میری ؟برگشتم دیگه مطمین بودم ساالار همون اطرافه تو باغ رو نگاه کردم پشته درخته بزرگ گردو سالار رو دیدم نادخود آگاه سمتش دویدم دلم براش پر میکشید سالار خنده ی قشنگی روی لبهاش بود از لبخند ش منم خندیدم بین خنده و خوشحالیه دیدنه سالار غم بزرگ بدبختی ای که به سرم اومده بود اومد سراغم و اشک از چشمام سرازیر شد همین که به سالار رسیدم سالار محکم بغلم کردتو بغلش حس زندگی داشتم سالار. با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت چرا اینقدر گریه کردی گلبهار ؟حالت خوب شده ؟ اون شب که اونجوری دیدمت شبم خراب شد دیگه هیچی از جشن نفهمیدم چت شده بود آخه ؟بغض دردی شدید تو گلوم ایجاد کرده بود طوری که نمیتونستم حرف بزنم ،سالار اشکهام رو پاک کرد و گفت عمه کجاست ؟با صدای گرفته گفتم رفته عمارت اصلی تا از تو خبری بگیره طفلک دلش شور میزد ،سالار دوباره منو تو بغلش جا داد و گفت عمه برات تعریف کرده ؟مادرم فکر میکنه من یه پسر بچه م و زن هم مثل کفش و کته که اون پسند میکرد و ما می پوشیدیم ،واسه من دختر پسند کرده اونم کی ؟لیلای گوشت تلخ ،دیگه نمیدونه من اگه یه دختر رو. زمین مونده باشه و اونم لیلا باشه سمتش نمیرم و تا آخر عمر مجرد میمونم ،مادرم نمیدونه من دلم رو دادم به دختری که فکرش هم نمیکنه ،سالار عاشقانه حرف میزد و من اشک میریختم سالار گفت چند روز قهر کردم و خودمو آفتابی نکردم تا حساب کار دستشون بیاد،پیغام دادم من خودم دختر مورد علاقه م رو بهتون معرفی میکنم اگه موافق بودین برمیگردم عمارت اگر نه که دیگه منو نمیبینید ،با صدای بغض کرده و گرفته گفتم سالار این شدنی نیست ،محاله خانواده ت رضایت بدن تو با کسی که رعیت و کلفته خونه تونه ازدواج کنی سالار بیا دست از این عشق بردار ،این عشق از اول اشتباه بود این حرف رو از اعماق وجودم می زدم و دلم میخواست سالار هم قبول کنه اینجوری هم اون کمتر اذیت میشد هم من ،چون من جدای از همه ی این حرفها که حقیقت بود مشکل خودم هم داشتم و نمیتونستم به سالار بگم چه بلایی سرم اومده ،علی رغم همه ی عشقی که به سالار داشتم و میدونستم نداشتنش داغی میشه که تا ابد رو دلم میمونه اما ترجیح میدادم بهانه ی جدایی مون مخالفته ارباب و زنش باشه و سالار پا پس بکشه ،اینجوری آبروی منم حفظ میشد ،نهایتا چند ماه تحمل میکردم و بعد میرفتم خونه ی پدری م و هیچ وقت هم ازدواج نمیکردم ،سالار با دو تادستش شونه های منو گرفت و تکون داد وگفت محاله گلبهار محاله ازت دست بکشم ،بزارهرکی هر چی میخواد بگه من توروهمینجوری که هستی دوست دارم وهمینجوری میخوامت اصلا کی گفته که ارباب زاده نمیتونه با کسی که دوست داره ازدواج کنه چون فقیره؟کی این قوانین رو میزاره؟کی گفته فقیر و غنی نباید عاشق بشن ،گلبهار هر کی هرچی گفته واسه خودش گفته من این قانون رومیشکنم من این رسم مسخره روبرمیدارم من تورو عروس بزرگ خان میکنم ،خانوم این عمارت...تو فقط به من فرصت بده ،همهی وجودم سالاررومیخواست خیلی مردبود همین که این حرفها از دهن یه ارباب زاده بیرون میومد،یعنی خیلی باهمه فرق داشت دلم به حال خودم سوخت،به حال بدبختی و سیاه روزیم ،حالا که کسی با این همه عشق منو میخواد من گرفتاروبیچاره بودم وباید هر جور بوداونوازخودم دور میکردم ،گفتم سالار خان ،تو بعد از پدرت خان این روستا و روستاهای اطرافی نمیشه روحرف پدر و مادرت حرف بزنی وبخت خودت روتاریک کنی اونم به خاطر دختری که خودش سیاه بخته، اصلا خانواده ی توکه هرگزراضی نمیشن خانواده ی منم قدرت اینوندارن در خور یک ارباب زاده باشندودامادشون خانزاده باشه،اصلا توانه جهیزیه واین جور چیزا رو ندارن،اینجوری تودوباره پیشه خانوادهت سرافکنده میشی به خاطر ضعفه منوخانواده م،برو واونی که خانواده ت خواستن وبرات انتخاب کردن بگیروزندگی کن،چندوقت دیگه منم ازاینجا میرم وجلوی چشمت نیستم که یادم کنی،اصلا عشق بعدازازدواج بیشتر میشه وتودل میبندی به اون دختری که همسرت میشه بروودست ازلجبازی برداراین عشق عاقبت نداره ،وبه سرانجام نمیرسه،سالار اشکای منوبادستش پاک کرد