رفتم.
هدیه آرام خوابیده بود و کمپل را تا شانه هایش کشاندم.
خودم نیز به روی دوشکی که همیشه میخوابیدم خود را انداختم و به آهنگ هایی که در
مبایلم بود با آواز پایین در هندزفری گوش میدادم.
اولین آهنگی که دوست داشتم خواستم پخش نمایم.
گفتم بهار نیست بهارانه آمدی
گفتم بهار نیست بهارانه آمدی
شکر خدا، شکر خدا
مسافر من خانه آمدی
مسافر من خانه آمدی
همه آهنگ های بانو آریانا سعید را دوست داشتم ولی بعد از اینکه عاشق عمر شدم همیشه
منتظر برگشتش بودم و این آهنگ را میشنیدم.
این هم شاهکاری بانو آریانا سعید که در قلب همه محبتش را بیشتر میکرد.
بعد از چند دقیقه گوش دادن با آهنگ، »دیوان شمس« را برداشتم.
آن کس که ترا دارد
از عیش چه کم دارد
و آن کس که ترا بیند
ای ماه چه غم دارد
* * * * * * *
گرچه من ز خود عدم
دلخوش خندان بودم
عشقت آموخت مرا
شکل دیگر خندیدن
* * * * * * *
»عمر«...........
با صدای االرم مبایل بیدار شدم.
به ساعت نگاه کردم که دقیقا 1::0 صبح است. ً
با خواندن کلمه طیبه از جا بلند شدم و پس از چند لحظه تمام شخی های دست و پایم را
کشیدم.
به سوی دستشویی رفته و بعد از گرفتن وضو نمازم را آغاز کرده و بعد از اتمام نماز،
قرآن شریف را باز کردم و سه صفحۀ آنرا تالوت نمودم.
بعد از تالوت قرآن عظیم الشان به سمت حویلی رفته و به مدت چند دقیقه دوش کردم و بعد
از آن، ورزش های بعدی را آغاز کردم.
چون زیاد ورزش کرده بودم . بدنم عرق عجیبی کرده بود و مستقیم به سمت حوض آب
بازی رفتم.
مادرم با صدای زیبا و رسایش به صبحانه دعوتم کردم.
صبحانه را با اشتها و میل کامل صرف کردم.
مادرم روانۀ دفتر گردید و این عطیه بود که دلش نخواست به دانشگاه برود.
من هم با آرامی خواستم که بفهمانمش به دانشگاه برود ولی امان از دست عطیه لجباز.
به گفته بزرگان پای را در یک موزه کرده و دانشگاه نرفت.
دو روز به برگشت پدرم از مزار شریف به کابل باقی مانده بود.
لحظه شماری بخاطری برگشت شان میکردم.
بعد از رفتن مادرم، با عطیه ظروف صبحانه را یکجا شستم.
هر قدر که اصرار کرد که خودش به تنهایی بشوید، نگذاشتمش.
در جریان شستن ظروف به سویش نگاه کردم که اشک در چشمانش حلقه بست.
با تعجب پرسیدم: چرا باز چی شده؟
با صدای لرزان جواب داد: خوب شد که برگشتی الال، بسیار تنها بودم، خیلی دلتنگت شده
بودم.
دست هایم را تکان داده و کومه اش را بوسیدم و گفتم: حاال که در کنارت هستم، پس چرا
گریه میکنی.
با همان دست های پر از کف بغلم کرد و گفت: الال جان نازم، الال جان قندم.
دوباره از خودم جدا کرده گفتم: بسیار شوخ و زیرک هستی........
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا چی کردیم.......؟؟
خندیدم و گفتم: از این که امروز برایت تخفیف دادم و همرایت ظروف را شستم تو هم با
فکر و هوش زیرکی که داری میخواهی همه ظروف را من شستشو نمایم.
آرام خندید و گفت: اوووففففف، حیران شدم که چی کار کردم. هههههههه
بعد از شستن ظروف، در صالون نشستم و تلویزیون را روشن کردم.
عطیه هم کنارم نشست و پس از چند لحظه از جایش سریع بلند شد.
من: کجا بخیر، تازه آمدی؟
عطیه: بعد از پنج دقیقه دوباره بر میگردم.
چینل های تلویزیون را پیاپی رد می کردم و در جستجوی آهنگ بودم که از بخت بدم هیچ
آهنگ پیدا نمیشد و اگر هم پیدا میشد از زمان های پدر کالن هایم بود.
که با شنیدنش خواب بر سرم می آمد.
عطیه پس از پنج دقیقه با ظرف پر از تخم گل آفتاب پرست به سویم آمد و در کنارم نشست.
با دیدن اینکه چینل ها را پی در پی می گذارنم عصبانی شد و گفت: اوووفففف، الال جان
یک چینل را بگذار ببینم، سرم مثل توپ دور میخورد.
با چشمان تنگ نگاهش کردم و گفتم: اووووو اینقدر بزرگ شدی که حاال سر الالیت داد
میزنی؟
دو باره لب هایش را مهمان لبخند کرد و دستانش را دور گردنم حلقه کرده گفت: کی گفته که
سر الالی یکدانیم داد میزنم؟
بمیرم اگر روزی سرت داد بزنم........
بدون اینکه حرفم را بشنود از جایش بلند شد و گفت: منتظر باش بعد از چند دقیقه دوباره بر
میگردم.
دوباره صدایش زدم: کجا؟ باز چه نوآوری میخواهی انجام بدهی؟
بدون اینکه نگاهم کند گفت: زود بر میگردم، مثل برق.
به فرموده خودش مثل برق رفت و مثل برق آمد.
دستش را به سویم دراز کرد و گفت: بگیر این را...........
آردسک سیاه رنگی در دستش بود.
پرسیدم: این را چیکار کنم؟
جواب داد: تمام آهنگ های زیبا در این آردسک است، در تلویزیون وصل کن تا با هم یکجا
ببینیم.
از جایم بلند شدم و به سمت تلویزیون رفتم، آردسک را به تلویزیون متصل کرده و دوباره
در جایم نشستم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با ریموتی که در دست داشتم آهنگ ها را پی در پی مشاهده کرده و در انتخابش گیج شده