عطیه از جایش بلند شد و بدون اندک حرف از اتاق خارج شدند.
من و سیاوش هم خیلی قصه کردیم و خندیدم.
از بس که با هم گفتیم و خندیدیم، هیچ متوجه ساعت نشدم.
یکباره َدر تک تک شد و عطیه آرام داخل گردید و گفت: الال جان ساعت کاری تمام شده،
بلند شو که برویم.
با سیاوش خداحافظی کرده و با عطیه به سوی صالون بزرگ دفتر رفتم.
همه در حال خداحافظی و رفتن بودند و این من بودم که تنها به دنبال عایشه میگشتم.
از عطیه پرسیدم: عایشه کجا است؟
عطیه که چشمش دورا دور صالون میرقصید گفت: چند لحظه پیش که همین جا بود، حاال
نمیدانم، شاید رفته باشد.
با حرفش دنیا بر سرم مثل خاک بارید و گفتم: چطور رفته میتواند؟
عطیه متعجب نگاهم کرد و باز هم دانستم که شیطتنش سر زده آرام در گوشم گفت: چرا
اینقدر رنگت پرید با رفتن عایشه؟
عایشه نگ شدم. گ لبخندی آرامی تحویلش دادم و تا میخواستم چیزی بگویم که با دیدن
عایشه دستکول خود را به شانه انداخته به سوی ما آمد.
قبل ازینکه عایشه چیزی بگوید عطیه پرسید: عایشه جان تو تا حاال نرفتی؟
عایشه: نخیر جانم، حاال میروم، چرا جیزی شده؟
عطیه: نخیر عایشه جان.
عایشه با لبخند: خوب است، خداحافظ آقا عمر، خداحافظ عطیه جان.
و با هم روبوسی کردند.
قبل ازینکه از دفتر خارج شود عطیه صدایش زد و عایشه هم به طرف ما رو کرد.
عایشه جان، اگر فردا کارت وقت تمام شد، بیا با هم بیرون قدم زدن برویم.
عایشه با لبخند جواب داد: درست است عزیزدل ، اگر وقت تمام شد البته چرا نی.....
تا میخواستم که بگویم عایشه خانم من شما را میرسانم که تازه یادم افتاد که با من موتر
نیست و خودم هم در تکسی کرایی آمدم.
با مادرم و عطیه از دفتر خارج شده به سوی موترش رفتیم.
مادرم در راه چنان قربان و صدقه ام رفت که هیچ چیزی از شیرین زبانی اش باقی نماند.
از اول میخواستم که خودم راننده کنم ولی عطیه نگذاشت و خواست که من و خودش در
سیت عقب بنشینیم و مادرم راننده گی نماید.
در جریان راه عطیه دوباره سرش را به روی شانه ام گذاشت و گفت: میدانی الال جان چقدر
دلم برایت تنگ شده بود.......؟؟؟
دوباره در آغوشم کشیدمش و گفتم: من هم خیلی دلتنگت شده بودم شادخت الال.....
هر قدر به دختران آنجا نگاه میکردم که شبیه ترا بیایم، هیچ پیدا نشد، چون به زیبایی تو که
کسی نمی رسد.
عطیه با لبخند: ای الال جان فسادیم، به بهانه دریافت شبیه صورت من، دختران آنجا را
خوب به دل سیر تماشا کردی.
خندیدم و گفتم: از دست تو آدم حتا حرف هایی که به ذهن دارد حتا نمیتواند به دل جمع
بگوید.
دستانش را به دور کمرم تنگتر حلقه کرد و گفت: فدای بهترررررررین و زیباتررررررین
الالی دنیا شوم.
نمی فهمم که خداوند به سوی کدام عمل نیکم دیده بود که ترا الالی من ساخت.
مادرم همچنان به سوی ما به لبخند میدید.
به خانه رسیدیم و به کمک عطیه و مادرم لوازمم را به داخل انتقال دادم.
از هر دویشان خواستم که از آمدنم برای پدرم چیزی نگویند چون میخواستم که خودم با
مقابل شدن همرای شان متعجب شان بسازم.
»عایشه«.......
در جریان راه همه هوش و حواسم به عمر بود.
یعنی چیزی که عطیه تعریف کرده بود از آن هم زیباتر بود.
با صدای آقا شفیق از افکارم خارج شدم.
آقا شفیق: عایشه خانم، امروز عمر آمده بود پسر خانم فروزان.
من: بلی دیدم آقا شفیق.
شفیق: تا جایی که عمر را می شناسم بسیار بچه با ادب و با نزاکت است و همچنان اخالقش
در همه جا زبان زد است.
من: خیلی خوب، یعنی که شما از قبل آقا عمر را می شناسید.
شفیق: بلی بسیار وقت میشود که با عمر آقا دوست هستم.
واقعاً که در اخالق و ادب ممتاز است.
من: بلی واقعاً.
به خانه رسیدم و با آقا شفیق خداحافظی کرده وارد خانه شدم.
با پدرم و مادرم احوال پرسی کرده به سوی اتاقم روان شدم.
تازه میخواستم که لباس هایم را تبدیل کنم که هدیه وارد شد.
صورتش را بوسیدم و مقابلم نشست و گفت: خواهر امروز بسیار خسته شدم.
به روز های خوب دانشگاه عادت کرده بودم حاال خود را خیلی تنها احساس میکنم.
دلتنگ نجوا و صدف هستم.
من: خوب دعوت شان کن.
هدیه با صدای گرفته: یعنی چی....؟
من: یعنی میخواهم که به خانه دعوت شان کنی.
هدیه: فکر نکنم که فامیل هایشان به خانه اجازه بدهند.
بخدا قسم است که کم است از دلتنگی بمیرم.
من: اگر کدام چارۀ در سر داری بگو؟
هدیه: نه خواهر هیچ چارۀ در سر ندارم.
من: خب درست است، امشب را بگذار سپری شود، فردا قبل از رفتن چارۀ پیدا میکنم.
هدیه: درست است، پس من میروم که به شب غذا آماده کنم.
از اتاق خارج شد و من هم با بی حوصلگی لباس هایم را تبدیل کردم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
غذای شب را با هدیه یکجا آماده کرده و بعد از صرف کردن، ظروف را شسته به اتاقم