View in Telegram
#شهر_عشق نویسنده فری #قسمت_پنجاهم »عمر«....... به روی موبلی مقابلم دعوتش کردم و عطیه دقیق در کنارم نشست و موازی با عایشه. از چیزی که عطیه برایم گفته بود زیبا بود. از عکس هایی که هم مشاهده کرده بودم قشنگ تر بود. چشمم هیچ ازش دور نمیشد. از همه بیشتر اینکه چیزی که در وجودش تباهم میکرد، خندیدنش بود. دلم میخواست وقتی که میخندد دست به زیر االشه گرفته و دقیق نگاهش کنم، چون چیزی که در صورت او بود، در صورت بسیاری از دخترها نبود. چقری کومه را میگویم که سخت عاشقش هستم، همیشه از خداوند میخواستم که مرا با دختری رو به رو کند که با خندیدنش دلم ضعف برود یعنی چال رو چانه اش نمایان باشد. از چشمان عسلی آهویی اش هیچ نپرس، زیباتر از نامی بود که برایش انتخاب کرده بودم. » آهوی چشم عسلی «. چشمانش از آهو هم کرده زیباتر بود. با صدای تک تک دروازه چشمم را ازش گرفتم و خانمی میان سالی با پتنوس چای و کلچه داخل دفتر گردید. رو به روی ما در سر میز پتنوس را گذاشت و با نوش جان تان گفتن از اتاق خارج شد. عایشه با چشمان زیبایش به من و عطیه نگاه میکرد . من هم با لبخند به سویش میدیدم. پس از چند دقیقه سکوت خواستم باعایشه سر صحبت را باز کنم. من: خانم عایشه!!! عطیه از شما بسیار تعریف کرده است، از مالقات با شما خوشحال شدم. با لبخند پاسخ داد: من هم از دیدن تان خوشحالم، و در ضمن عطیه دختر بسیار خوبی است و در این مدت خیلی با عطیه عادت کردم. عطیه بیشتر نزدیکم شد و سرش را به روی شانه ام گذاشت و گفت: الال جان، عایشه خیلی دختر خوب است، از وقتی که با عایشه معرفی شدم هیچ وقتی خود را تنها احساس نکردم. پیشانی اش را بوسیده با لبخند گفتم: عه عه، حسادتم شد با خانم عایشه، نکنه که مرا فراموش کردی؟ آرام با دست مشت شده اش به شانه ام کوبید و گفت: میدانی که چقدر دوستت دارم و باز هم خودت را در کوچۀ حسن و چپ میزنی، آه الال جان چه بگویم. دستم را دور شانه اش حلقه کرده و در آغوشم کشیدمش و گفتم: الال فدای بهترین خواهر دنیای خود شود. نگاهم به سوی عایشه رفت که با لبخند به سوی ما میبیند. دوباره سر صحبت را همرایش باز کردم: خانم عایشه شما چند خواهر و چند برادر هستید؟ با چشمان زیبای عسلی رنگش جواب داد: یک خواهر و دو برادر دارم. من: بسیار خوب. با وجودیکه همه جواب سواالتم را میدانستم خواستم دوباره از زبان خودش بشنوم. چون دیگه حرفی برای گفتن در این وقت نداشتم و تنها میتوانستم با سواالت که جوابش را میدانستم خودم را با عایشه سرگرم قصه نمایم. من: خیلی خوب، آنها چه کار میکنند؟ عایشه: خواهرم تازه از دانشگاه از دانشکده حقوق فارغ شده است و برادرانم هم محصل سال سوم دانشکده طب معالجوی هستند. من: بسیار خوب. عطیه بدون اینکه اندکی خودش را از جایش تکان بدهد گفت: الال جان میفهمی، عایشه خالقیت هنری دارد. بدون اندک اشتباه هم مهره بافی میکند و هم خیاطی. با وجودیکه دختر زحمت کشی در خانه است و عالوه بر خیاطی و مهره بافی کار های خانه را نیز با سلیقۀ خاص خودش انجام میدهد. فهمیدم که عطیه نیز به اصطالح عام عایشه را در نظرم شیرین میسازد. خودم هم که همین را میخواستم. ولی این عایشه ظالم بود که با لبخندش بیشتر مرا وابسته خودش میکرد. تازه فکرم به گیالس های داخل پتنوس افتاد. با دستپاچگی گفتم: کالً چای هم تشریف دارد. از یادم رفته که اینجا در گیالس چای ریخته به سمت عایشه دراز کرده گفتم: بفرمایید خانم عایشه. عایشه گیالس چای را از دستم گرفت و زیر لب تشکری آرامی کرد و من هم با لبخندی آرام جوابش را دادم. تا میخواستم که سوال بعدی را بپرسم که دروازه تک تک شد. عطیه سریع خودش را ازم جدا کرد و چادرش را درست کرد. و عایشه هم کمی خود را جم و جور کرد. با تک سرفه سیاوش وارد اتاق گردید و با لبخند به سویم آمد. ایستاد شدم و همدیگر خود را در آغوش گرفتیم. آنقدر محکم در آغوش خود فشارم میداد که فکر کردم تک تک استخوان هایم در حال شکستن است و مشت محکم محکم در پشتم میزد. سیاوش: شاه عمر، کجا بودی؟ هی ناجوان یک بار هم خبری ازم نگرفتی در این مدت، چرا از برگشتت خبرم نساختی که به میدان هوایی می آمدم؟ آرام با مشت در پشتش کوبیده گفتم: نفس بگیر رفیق...... کمی آرام باش....... تا میخواستم که دوباره حرفم را بگویم که با صدای عایشه رو به سویش کردم که گفت: عطیه جان بهتر است که ما برویم، بهتر است که آقا سیاوش و آقا عمر به تنهایی با هم حرف بزنند. تا میخواستم که بگویم نه....... بودن شما هیچ مشکلی در اینجا ندارد که دوباره گفت: عطیه جان نه که نشنیدی که چه گفتم، حله بلند شو.حسبی ربی الله را فراموش نکنید @Faghadkhada9
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily