نفسم.......زندگیم.....ناز خواهر....... یکدانیم..... الال جان نازم
با خنده محکم در آغوشم فشارش دادم و گفتم: شادخت نازم..... یکدانیم.... عزیزالالی
خود...... شیرینم......
به سوی مادرم نگاه کردم که با چشمان اشک آلود به سویم می آید.
صورت عطیه را بوسیده و از خودم جدایش کردم.
مادرم را هم محکم در آغوشم گرفتم و صورتش را بوسیدم.
سر و صورتم را بیشمار میبوسید و آرام آرام اشک میریخت.
دستانش را بوسیدم و با هم احوال پرسی کردیم.
مادر: خوش آمدی جان مادر، تو که فردا می آمدی، چرا ما را از برگشتت با خبر نساختی؟
دستانش را بوسیده و با خنده گفتم: چرا مادرجان، نکنه از آمدنم خوشحال نشدی......؟؟؟
دوباره صورتم را بوسید و گفت: خیلی خوش آمدی جان مادر.
عطیه مادرم را دور کرد و دوباره دستانش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را باال گرفت و
با صدایی خشن گفت: مادرررر، بس کن دگه، الالیم را اینقدر ناراحت نکن.
سرش را در آغوشم گذاشت و گفت: الال جانم، نازدانیم، هرچند به گفته مادرم که قرار بود
فردا بیایی ولی خدا را شکر که امروز میبینمت.
موهایش را بوسیده گفتم: ناز الال، الال فدایت شود.
رو به سوی همه افراد دفتر کردم و گفتم: سالم به همۀ شما.
بسیار ببخشید که مصروف مادرم و شادختم گردیدم.
همه اعضای دفتر البته خانم ها با من احوال پرسی کردند و دست به سینه ایستاده شدند.
و پسر ها نیز همرایم بغل کشی کرده و خوش آمدید گفتند.
چشمم به دنبال یکی میگشت.
از سمت دستشویی با پیراهن که به رنگ سفید و از زانو کمی بلندتر با پطلون و چادر آبی
به چشم های پایین بیرون شد.
از دستانش آب می چکید معلوم بود که دست های خود را شسته و به دنبال دستمال کاغذی
میگشت، تا میخواست که سمت میز برود که با صدای عطیه که به چیغ شباهت داشت به
سمت ما رو کرد.
عطیه: وااااااااای، عاااااااااایششششه، ببین کی آمده؟
متعجب به سوی ما نگاه کرد.
با همان حالتش به سوی ما آمد و با لبخند احوال پرسی کرد.
»عایشه«.........
با صدای عطیه چشم هایم را از زمین گرفته به سویش نگاه کردم.
با دیدن چهره عمر رنگ از رخم پرید.
به سویش رفتم و با لبخند همرایش احوال پرسی کردم.
من: سالم، خوش آمدید......
فکر کنم که او هم مرا شناخت و با لبخند پاسخ داد.
عمر: سالم، خوش باشید.....
خانم فروزان دستش را به عنوان اشاره به سویم دراز کرد و گفت: عمر جان! کارمند تازه
کارما، و در ضمن کارمند بسیار با استعداد، عایشه جان.
و دوباره رو به من کرد و عمر را معرفی کرد. عایشه جان، عمر جان پسر نازم.
دوباره با هم با پایین و باال کردن سر سالم مجدد تقدیم کردیم.
عطیه لبخندی زد و گفت: مادرجان میدانید که عایشه، عمر را می شناسد و همچنان عمر
عایش......
من و خانم فروزان با حیرت به سویش نگاه کردیم.
قلبم با حرف عطیه تند تند میزد و با چشمان گشاد به سویش نگاه میکردم.
دقیقاً راست بگویم که دست و پایم میلرزید.
عطیه با ِمن ِمن گفت: راستش...... چیز...... عمر........ عایشه..... خوب...... یعنی...
عمر وسط حرف هایش پرید و گفت: مادر جان عطیه یکبار در باره عایشه خانم برایم قصه
کرده بود به همان لحاظ حاال می گفت: که عایشه، عمر را میشناسد و عمر عایشه را.....
قلبم از شدت حرف هایش میلرزید و هنوز هم به همان چشمان گشاد شده به سوی عمر نگاه
میکردم.
عمر که حالت چهره ام را دقیق متوجه شد رو به خانم فروزان کرد و گفت: مادر جان تا کی
میخواهید که اینجا سر پا ایستاده باشیم، پاهایم از شدت درد توان ایستادن را ندارد.
خانم فروزان با عجله گفت: آها... راستی.... اصالً هیچ حواسم نبود، بروید در دفترم
بنشینید. برایتان چای روان میکنم.
به ساعت نگاه کردم که فقط یک ساعت به تمام شدن کار امروزی مانده است.
با صدای عطیه صورتم را به طرفش گرداندم.
عایشه جان کار خودت که نیز تمام شده است پس بیا با ما در دفتر بنشین، در ضمن خیلی
خسته شدی، بسیار کار هم انجام دادی، بیا کمی رفع خستگی کن.
من: نه عزیزدلم، شما خواهر و برادر بروید بنشینید و با هم قصه هایی که در این مدت
نکرده بودید را بکنید، نمیخواهم که مزاحم تان شوم.
عطیه: عزیزم این چه حرف ها است که میگی، میفهمی که من و عمر هر شب با هم حرف
میزدیم، حاال که هیچ حرفی بین ما پنهان نیست و پس بیا با ما یکجا بنشین.
خانم فروزان: عایشه جان، عطیه درست میگه، خودت هم برو بنشین چند لحظه، فکر کنم که
کار خودت هم تمام شده.
با تکان سر جواب مثبتم را برایش ارائه کردم و به سمت دفتر خانم فروزان راه افتادم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9