#رومان : اسیر زندگی
قسمت : ۷۸
نویسنده : اورانوس
نون شو بخوردیم بعد از قصه کردن هرکس برفت اتاق خو مم سر خو بگدیشتم برو تخت و به سقف خیره شدم
چقدر خوبه هر کس به عشق خو برسه مه حاضرم بری رسیدن به عشق خو هر رنجی تحمل کنم چون رسیدن به عشقم به سختی کشیدن می ارزد
🥰
" مهشید "
به گلها داخل باغچه خیره شدم
چقدر زیبا هستن اما یک روزی پژمرده میشون و از بین میرون ...
با صدای زنگمبایل از فکر بیرون شدم با دیدن اسم ساغر لبخند زدم
مه: بلی سلام خوبی جانم
ساغر: سلام مرسی خوبم تو خوبی؟
مه: ها خوبم تشکر
ساغر: خدارو شکرر مزاحم که نشدم؟
مه: نوچ مراحمی عزیزم
ساغر: چیکار میکردی؟
مه: هیچ کار ای به گلهای باغچه نگاه میکردم
ساغر: تولد تومبارک عشقم ۱۹ سالت شده بازم همونکارای بچه گونه رو میکنی
مه: یادت بود
🥺
ساغر: مگه میشه یادم بره آخه واسه همین بهت زنگزدم که تولدت تو برات تبریک بگم
مه: تشکر ولی نیاز نیه که تبریکی بدی
😔
ساغر: چرا صدات اینقدر گرفتهست
مه: دلتنگ مادر و بابا خو هستم خیلی دلم گرفته ساغر
🥺
ساغر: الهی ساغر قربونت بره جونم چی میشه خودتو اذیت نکن
مه: دقیقاً دو روز بعد تولدم همو حادثه لعنتی اتفاق افتاد که تمام زندگی مه تغییر داد و عزیزان مه از مه گرفت مه تنها اسیر ای زندگی کرد
😭
ساغر: میدونم خوشگلم سخته ولی میگذره مثل همه مشکلات که گذروندی اینم روش چی میشه گریه نکن
مه: خیلی دلم گرفته ساغر هیچ آرامش ندارم امروز همش یاد بابا و مادر خو میفتم
😭
نیم ساعت با ساغر حرف زدم کمی از بغض که راه گلو مه گرفته بود خالی شد
اما دلواپسی مه هنوز سر جاشه دست صورت خو بشوشتم برفتم پایین ....
۱۰روز بعد...
دو روز بعد از تولدم حاجی بابا یک ختم قران کلان زنانه و مردانه به تالار آسمان گرفتن بخاطر سال وفات مادر و بابام
😔
و یک هفته بعد هم خاستگاری آخر عالیه و شکیب بود و فقط فاتحه دست کردن و قرار شد تمام محفل هاینا دو ماه بعد بشه و قراره دو روز بعد ماما رشید پس برن ایران مه که خیلی بزونا عادت کردم
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9