View in Telegram
#قسمت اول #سرگذشت دختری به نام مهرناز مامان و بابام با عشق ازدواج کرده بودن بابام از یه خونواده ترک بود که مهاجرت کرده بودن به تهران مامانم اما اهل تهران بود و وضع خانوادگی خوبی نداشت مامانم آرایشگر بود و طبقه پایین خونمونو کرده بود آرایشگاه و هر روز صبح تا شب اونجا بود بابام کارمند بود و تو کار بساز و بفروشم بود تنها تصویری که از بودن در کنار مامانم یادم بود تنهایی بود هر موقع حوصلم سر میرفت میرفتم تو آرایشگاه منو بیرون میکرد صبح تا شب تو خونه تنها بودم یاد گرفته بودم خودم بخورم خودم بشورم خودم جمع کنم خودم بازی کنم پنج سالم بود اما اندازه یه دختر ده ساله مستقل بودم بابام عصر که می اومد خونه با ناراحتی زنگ میزد به مامان که بیا به زندگیت هم برس اما مامان گوش شنوایی نداشت یه روز که مشغول بازی بودم صدای دعوا از پایین شنیدم در و باز کردم و نگاه کردم بابام جلوی در ارایشگاه داشت لگد میزد به در و داد میزد باز کن در ازن خراب شده رو حروم زادهل با گریه داد زدم بابا نگاهی به من کرد و اومد سمتم و گفت گریه نکن بابایی تو همون لحطه در باز شد و یه سایه رد شد بابا زود دویید سمت پایین پله ها و صدای کتکاری اومد مامان با ترس جلو در آرایشگاه وایساده بود و گریه میکرد و دنبال راه فرار بود اومد سمت خونه و منو کنار زد و خوردم زمینب رفت سمت کشو تو اتاق خواب و یکم کاغذ و طلا برداشت و ریخت تو کیفش و چند تا مانتو برداشت و دویید سمت پایین آخرین تصویرم از بودن مامان تو خونه بابام همین بود کوچیکتر از اونی بودم که بتونم بفهمم چه بلایی سرم اومد‌ بابام با حال آشفته اومد بالا سر و تنش خونی بود و لباسش پاره.با دیدن بابام تو اون وضعیت گریه ام گرفت . فکر میکردم این زخمها بابامو قراره بکشه اروم گفت آب بیار برام رفتم به زحمت چهارپایه رو گذاشتم زیر پامو از رو آب چکان یه لیوان برداشتم و برای بابام آب ریختم آروم بردم سمتش تا آب نریزه آروم آروم هم اشک میریختم بابام آب خورد و رو مبل دراز کشید و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن بابام مرد خوبی بود با همه ناسازگاری های مامانم راه اومده بود فکر میکردم دوباره مامان بعد دو سه روز برمیگرده با گریه بابام منم گریه هام صدا دار شد و به هق هق تبدیل شد اما بابام آروم نشد و محکم صورتشو با دستاش پوشونده بود و گریه میکرد شب شد و من از صبح گرسنه بودم صدای قار و قور شکمم بلند شد بابام با ناراحتی بغلم کرد و رو پاهاش نشوند و صورت پف کرده ام و بوسید و گفت من همیشه کنارتم غصه نخوری ها گریه هام شروع شد دوباره دستامو دور گردنش قفل کردم و گفتم مامان کی برمیگرده بابام آروم دم گوشم گفت نمیدونم دیگه در موردش حرف نزنیم باشه بابام لباسهامو اورد و تنم کرد و گفت بریم خونه آنا آنا مادربزرگم بود و خونشون یه حیاط با صفا داشت آنا و آقاجون خیلی مهربون بودن و من از اینکه برم اونجا همیشه خوشحال میشدم عروسکهامو برداشتم و بابا برام یه ساک بست و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه آفاجون زیر چشمی بابام و میپاییدم که با دست گوشه چشماشو پاک میکرد رسیدیم دم خونه آنا بابام کلید داشت و در و باز کرد و رفتیم تو حیاط تمیز و با صفا با درختهای میوه و سبزی های معطری که آنا کاشته بود تو باغچه دلربایی میکرد دوییدم سمت خونه و داد زدم آنا بیا من اومدم آنا با همون پیرهن گل گلیش و دستمالی که همیشه به سرش میبست اومد جلوی در و گفت قربونت برم که تو اومدی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید @Faghadkhada9
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily