تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم
هم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیم
گفتی برو ز کویم تا پای رفتنت هست
ز این جا کجا توان رفت؟ زیرا که پایبندیم
از طاق ابروانت و از تار گیسوانت
هم خستۀ کمانیم، هم بستۀ کمندیم
در دعوی محبّت هم خوار و هم عزیزیم
در عالم مودّت هم پست و هم بلندیم
او جز ملامت ما بر خود نمیپذیرد
ما جز سلامت او بر خود نمیپسندیم
در عین تیرباران چشم از تو برنبستیم
در وقت دادن جان دل از تو برنکندیم
وقتی نشد که بی دوست بر حال خود نگرییم
روزی نشد که در عشق بر کار خود نخندیم
گو از کمان مزن تیر که از دل به خون تپیدیم
گو از میان مکش تیغ که از کف سپر فکندیم
با قهر و لطف معشوق در عاشقی فروغی
هم چشمهسار زهریم، هم کاروان قندیم
#فروغی_بسطامی@poem_sru