✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#صد_وبیست_ویکنوشته بود..
📲_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.
💘تو دلم گفتم..
💔خیلی دوست دارم..خیلی.
😭حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.
😭💔 اشکهام میریخت روی صورتم...
مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم:
_الان میام.
😒چیزی نگفت و رفت...
من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.
👀به فاطمه سادات گفت:
_بیا دخترم.
فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت:
_خوب ادب شده؟
😄به زور خندیدم.گفتم:
_آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا
کنه.
☺️همه خندیدن...
بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم...
کسی حواسش به من نبود.
😅دوست داشتم خوب نگاهش کنم.
👀بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.
👀😊دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.
☺️علی گفت:
_بلند بگین ما هم بخندیم.
😁دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:
_هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..
😆دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق
پاش.
😁وحید خندید.
😁قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم:
_یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.
😆😜خودم هم خنده م گرفته بود.
😂گفتم:
_پاشو وایستا.
وحید بالبخند ایستاد.گفتم:
_چند تا نور کوچولو...
😆👌مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.
😂اینو که گفتم همه بلند خندیدن.
😂😂😂😂محمد به وحید گفت:
_بچرخ.
🤔وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت:
_پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟
🤔🤔منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم:
_نه،تاریکه.
😁دوباره همه بلند خندیدن.
😂😂😂مادروحید گفت:
_زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!!
😒خنده مو جمع کردم.
🙊مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم:
_الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.
☺️مادروحید گفت:
_میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.
😞لبخند زدم و گفتم:
_غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.
😅مادروحید لبخند زد و گفت:
_خدا نکنه دخترم.
😘😊دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.
☺️😘نجمه سادات گفت:
_اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.
😬😁همه خندیدن.
اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت....
داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد
👀 بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.
👀وحید گفت:
_زهرا
😒بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_بله
😔دوباره ناراحت گفت:
_زهرا!!
😒برای اولین بار از با وحید بودن
#میترسیدم. نگران بودم.
#میترسیدم آخرش کم بیارم.
😭ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد.
-زهرا نگاهم کن
😢💞صداش بغض داشت.منم بغض داشتم.
😭😣 نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.
😞😣یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت:
_زهرا به من اعتماد کن.
☝️درسته که خیلی دوست دارم...
💞درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته...
💔 ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.
✌️حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش
باشیم.
😒💓نگاهش کردم،به چشمهاش.
👀😢گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم:
_منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری
میکنی.
😌خنده ش گرفت.گفت:
_منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.
😢😁دو تایی خندیدیم با اشک..
😢😁😢گفت:
_میشه تو رانندگی کنی؟
😢😍سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.
😢👀نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه.
#میترسیدم😣 کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.
😭هر دو ساکت بودیم.
رسیدیم خونه....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائمᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎Join∞
🦋∞↷
♥️⃟
🕊『
@Sin_graphy1』