✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#صد_وبیست_وهفت_خب تنهام نذار
😉😁_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.
😬😌-راستی داداش خوبت چطوره؟
😁-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.
😬😅بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم،
#نماز میخوندم و از خدا
#تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.
😇یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..
😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.
😜بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد
😫بلند خندید.
😂از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه
#باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به
#احترامش بلند شدم.
😊☝️بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.
😊لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم.
😊-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)
☺️😅لبخندش عمیق تر شد
😄 و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟
😊-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.
😊-چشم.
☺️مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.
😭این مدت خیلی اذیت شده بود...
نگاهم کرد....
👀😭لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!
😳😱😰مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟
😒-مامان،فکر کنم...
😧خواب دیدم...وحید..
😱 برگشته... زخمی بود..
😰آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.
😊واقعا خودش بود. زخمی بود.
😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.
😢گفتم:
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.
😒-واقعا؟!!!
😳-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.
😊-قربون حکمت خدا برم.دیگه
#طاقت_نداشتم بره ولی
#نمیخواستم هم مانعش بشم.
😊🙏حالش رو میفهمیدم...
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.
😅مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم
✨ و شکر کردم
✨ و نماز خوندم.
✨وحید یک هفته بیمارستان بود...
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.
😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.
😍فاطمه سادات
👧🏻 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.
🤗😍با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.
😍😁بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.
😍☺️اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.
😅تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم....
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.
😇یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.
😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...
😟ولی وحید خیلی تعجب کرد.
😳گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!
😳😧حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.
😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...
👌کارت از چهار ماه دیگه
👉 شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.
به وحید نگاه کردم...
👀😟ناراحت بود.حتما
#مسئولیتش_سنگین_تر شده..
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم══════°✦ ❃ ✦°══════
ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎Join∞
🦋∞↷
♥️⃟
🕊『
@Sin_graphy1』