در رقص صوفیانهٔ اشباح و سایهها
در قطرههای آب
در سایههای بیشهٔ انبوه دوردست
در بامدادها
در سرزمین گمشدهای بینشان و نام
در نوشخند روز
در خندهای که میشکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در هر کجا که میگذرد سایهٔ حیات
سرمست و پرنشاط
آن پیک ناشناخته میخواندم به گوش
خاموش و پرخروش
کانجا که مرد میسترد نام سرنوشت
و آنجا که کار میشکند پشت بندگی
رو کن به سوی عشق
رو کن به سوی چهرهٔ خندان زندگی
نادرپور، چشمها و دستها