#مراغه تاکستان رنگ است و #صوفی_چای نگارستان لعاب . زن رو به مرد کرد و گفت : بیا همین جا بمانیم . این شهر شاید بهشت نباشد اما دست کمی از بهشت ندارد . مرد خمیازه ای کشید و گفت : «مرال»! باز درخت و نهر دیدی و هوس کردی بیتوته کنی ؟ زن روی برگرداند و با عتاب پاسخ داد : آرامش ، اینجا جهانم سکینه دارد. هر عصر بیایم و به این معماری نگاه کنم برایم کافی است . مرد دستش را لای موهایش برد و به عمارت خیره شد. با خودش گفت در این چهارخشت و چند کاشی چه چیزی هست که ... زن فکرش را خواند و با لبخند گفت : شوق عارفی که از حج آمده و به شکرانه پروردگارش صحن و سرا و باغی را وقف کرده ... عارفی که از خانه خدا با کوله بار سبک آمده ، نیآمده کوله بارش را ببندد که آمده دربرابر صوفی چای ، صوفی وار ، خرقه را هم به امانت صاحبش بازگرداند . ...و سکوت یک #جهان_روایت بود از مجنونی که با عمارت غفاریه رقابت می کرد تا بلکه لیلایش هرعصر به جای حظ از دیدار غفاریه ، حظ از دیدار او ببرد ! @eghlimap