رئیسم میگه یه روز وارد آشپزخونه شدم دیدم همسرم جلوش یه شیشه مرباس و داره گریه میکنه گفتم چی شده
گفت در شیشه مربا باز نمیشه
در شیشه رو بازکردم گفتم همین گریه داشت
چند روز بعد رفتم خونه پدریم، مادر یه حرفی زد گفتم شما زنها یه کارتون میشه
اونروز مهوش برای اینکه نتونسته در شیشه مربا بالنگ رو باز کنه گریه میکرد
مادرم گفت برو ببین کجای زندگی زنت درد میکنه که نشسته برای در شیشه مربا گریه میکنه
میگه به حرف مادرم فکر کردم
دیدم این چندوقت چقدر همسرم آسیب دیده و منم چون میدیدم صبوره چشم پوشی کردم
میگفت زنها عجیب نیستن
گاهی دق دلی شون رو سر جزئیات خالی میکنن :)))