دستهایت کجا هستند؟ دستهایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم میگذشتند. دستهایت که وقتی میگرفتمشان از وحشتِ سرنگون بودن میان زمین و آسمان خالی میشدم.
اعتماد به نفس به معنی این نیست که فکر کنی بهتر از هر کس دیگهای هستی، به معنی رسیدن به این درک و فهمه که تو هیچ دلیلی برای مقایسه کردن خودت با دیگران نداری🤍
خستگیهایم را دیگر نمیتوانم در آهنگها بیابم. دیگر نمیتوانم با موسیقی ابرازشان کنم. در هیچ کتاب و شعری مثل آنها را نمییابم. طوری خستهام، که دیگر هیچکجا مثالش نیست.
چقدر عجیب که من و تو دیگه صحبت نمیکنیم. دیگه از روزمرگی هم خبر نداریم، دیگه صبحها گوشی رو به امید دیدن پیام تو چک نمیکنم، دیگه شبها بدون شب بخیر تو میخوابم، دیگه دوستام حواسشون هست سراغت رو ازم نگیرن. دیگه تا ابد سهم من از تو یه دلتنگی عمیقه. چقدر عجیب که دیگه مایی وجود نداره عزیزم.
خودمونو خر نکنیم؛ از آدمی که هیچ اهمیتی براش نداریم، بگذریم از آدمی که دوسمون نداره، بگذریم از آدمی که با حرفاش قلبمونو پاره پاره کرد، بگذریم از آدمی که فرقمونو با بقیه نمیدونه، بگذریم از آدمی که بند دلمون نیست، بگذریم اگه نگذریم، بجاش باید از غرورمون از آرامشمون از قلبمون از خودمون، بگذریم که تهش باز به این نتیجه میرسیم “کاش ازش گذشته بودم″
آدمی که بخواد یادش میمونه، تلاش میکنه، ازت خبر میگیره، باهات درددل میکنه، ازت میخواد که باهاش درددل کنی؛ آدمی که بخواد همه کار میتونه بکنه ، فقط باید بخواد :)))))
من همیشه به اون آدمهایی که حساس نیستن حسادت میکنم، هیچی رو جدی نمیگیرن، وحشت نمیکنن، وقتشون رو با فکر کردن بیش از حد تلف نمیکنن، دلبستگی ندارن، من به این آدمها حسودیم میشه، آخه من به همه چی خیلی اهمیت میدم، خیلی زیاد.