شاد شـد دشـمـن از ایـن انـتـخاب
سیـــنــهاش آرام شـد از الــتــهاب
این طرف افسوس و آه و غلغـله
آن طـرف شادی و شعف و هـلهـله
آه از بــد یُــمــنیِ فـــیـــــروزیاش
اسب خـود شد مـانع پیــروزیاش
مُــزد شـــیرین نبـــردش بــاد بُــرد
بیــستون شــاه بیفـرهــــاد مُــرد
از هـمـان جـا شُهــرهی آفــاق شـد
این مصیبتها بهجانشطـاق شد
در شـگـفـتم اسب یــاریگــر نبـود
یا ســـــوار اسب بـــازیگــر نـبـود
کاینچنین مغموم شد از بـردنـش
در پسِ آن آه و حسرتخوردنـش
فیل اگر مـانـور میزد بُــرده بــود
شاه سیـهپوش در دم مُــرده بـود
بخت یـار بخــتــیــاری هــم نبــود
ورنه مـات اسب و فیلشکم نبـود
بـخت، بـخت انـدکـش بر بــاد داد
فیل و اسـبش پـند بـر اسـتـاد داد
گفتمشاو را، رها کن کـار و کـسب
گرتو بدبختی،زانفیلاست واسب
سـالهـا بـا فـیل هـندی تـاخــتـی!
لاجَـرم هــر دم که دیدم باخــتـی!
پندگیر ای دوسـت من از باختها
باخـتها سـکـو نما بــر سـاختها
یـا رهـــا کــن بــازی شــطرنــج را
یـا بــه دست آرش مُـــزد رنــج را
یـادگــیــــر اسـتـاد اول راه مــات
تا نبـاشیحبـس در یک چـاه پات
گر بخـواهی شـاه دشمن مات باد
خارج از الـگو مـرو چون پات باد
خـواهشی دارم بـگو آن فـیـدهات
چــــارهای بـنــما دل تـفـتـیـدهات
گر شود با فیل و اسب بـدسرشت
سرنوشـت فـیـده را از سر نوشت
فیلو اسب و رخ بهانهبیشنیست
ذات پــاک دوستیها نیـش نیست
اینحـکایت هم زِ بـادِ کیـنه نیست
حاصلیجـز خاطـراتسینه نیست!
#محمود_عزیزنژاد متخلص به
#آوا#داور_ملی_شطرنج از
#دره_شهر