از خوف مرگ خون به رگ شهر لخته است
مردن برای خلق، دکانی که تخته است
دور سترونیست که اوضاع روزگار
چیزی شبیه آلت مردان اخته است
با این جماعت آه که این کارمایه نیست
تو پایهای ولی کسی افسوس پایه نیست
این قوم سر به جیب تغافل کشیدهاند
با این جماعت آه جگر نیست خایه نیست
آن روزها که سر به سر از سبز رنگ بود
آن روزها که دغدغهی نام و ننگ بود
دریا که هیچ در دل آن شورش سترگ
هر تنگ آشیانهی چندین نهنگ بود
این مرغها ز تخم ابابیل نیستند
از پشت هر کهاند ز هابیل نیستند
موسی خلاص ساز خودت را عبور کن
این قوم مرد رد شدن از نیل نیستند
دُرّ وجود خویش به خاشاک میکشی
هی زخم را به سینهی صد چاک میکشی
سید چه میکنی سر این پرتگاه ژرف
با پای خویش تن به دل خاک میکشی
رودی که در تو بود به دریا رسیده است
برجی که ساختی به ثریا رسیده است
این قصه را رها کن و بگذار ای عزیز
کار جنونتان به تماشا رسیده است
بگذر از این مصاف و سر کار خود بگیر
برگرد و باز گرمی بازار خود بگیر
حالی ز اهل بیت پریشان خود بپرس
احوال دختران گرفتار خود بگیر
جز عصرهای کافه و سیگار نیستیم
ما مرد تاب خوردن بر دار نیستیم
نامرد مردمیم که در غیرت و شرف
یک تار موی مادر ستار نیستیم
در خون فتاده بود حسین و خموش ما
آن کاروان به شیون و شین و خموش ما
ما کوفیان فاجعه تکرار میشویم
در حصر مانده میرحسین و خموش ما
#دانیال_مرتضوی
@danialemortazavi