بازگشتنات، جوانی اَست بازنمیگردد تو از انتهای این خیابان بیرون رفتی و آن انتها هنوز بر سینهی جهان سوراخ است چرا نمیتواند برف؟ چرا نمیتواند برف بر گذشته ببارد؟ چرا نمیتواند برف این خیابان را ورق بزند؟
In “The River,” a young boy is taken from his neglectful parents to be baptized by a healer. The healer provides the boy with a sense of belonging, prompting the boy to return the next day only to be swept away by the river’s current to his death.
Diagnosed by her physician husband with a “temporary nervous depression—a slight hysterical tendency” after the birth of her child, a woman is urged to rest for the summer in an old colonial mansion. Forbidden from doing work of any kind, she spends her days in the house’s former nursery, with its barred windows, scratched floor, and peeling yellow wallpaper. A condemnation of the patriarchy, The Yellow Wallpaper explores with terrifying economy the oppression, grave misunderstanding, and willful dismissal of women in late nineteenth-century society.
’تقدیم به ازمه، با عشق و نکبت‘ داستان آشنایی یک سرباز و دختر ۱۳ سالهایه که با برادر کوچکتر و خالهش زندگی میکنه. سرباز آمریکایی درحال آموزش در مدرسهی جاسوسیئه و یک روز توی کافهای با دختر همصحبت میشه. دختر بهش قول میده که براش نامه بنویسه و ازش قول میگیره که اون هم براش داستان بنویسه، داستانی دربارهی نکبت. مدتی میگذره، جنگ تموم میشه و سلامت روان سرباز که الان گروهبانه هم همینطور. اون زمان بهش میگفتن battle fatigue یا همون پیتیاسدی. یک شب چشمش به نامهای سبزرنگ میخوره و میبینه که ازمه براش نامه نوشته بوده و آهنگ هم اتمسفر اون شب رو داره.