حال مرا مپرس ...
حال مرا مپرس ك من ناخوشم، بدم
این روزها به تلخ زبانی زبان زدم
تو با یقین به رفتن خود فکر می کنی
من نیز بین ماندن و ماندن مردّدم
حق داشتی گذر کنی از من، ك سال هاست،
یک ایستگاه خالی بی رفت و آمدم...
از پا نشستم و نفسم یاری ام نکرد
از هوش رفتم و نرسیدم به مقصدم ...
گفتم ك عاشقت شده ام، دورتر شدی؛
ای کاش لال بودم و حرفی نمی زدم = )
- سجاد سامانی