•
@LogiclessTragedyخلاصهی داستان اینه که یه روز با قیمت کم پیانوی دیواری جدید و قدیمی و نسبتا سالم رو میخری. متوجه میشی هر شبی که پس از ساعت ۱۱ شب پیانو مینوازی فقط میتونی نتهای خاصی رو بنوازی، و بعد میفهمی یه مد خاصه و کم کم سعی میکنی اون احساس تسخیر شدن رو کشف کنی. یک شب صدات خود به خود بلند میشه و میخونی:
روح یک درخت کهنم
هزاران سال زیستم
با پانهایی که زیر سایهی من
از عشق به پریها من ساز میزدند
نغمههای مرا گرد هم بیاور
تا رهایت کنم