عبدالمطلب در مکه بسیار محبوب بود. عُمرِرهبرِبزرگ، صرفِ نیکی به مردم شده بود. برای راحتیِ اهالی مکه هر کاری میکرد. برای نورِچشمش، محمد ﷺ در روزهایی که تنها مانده بود، تکیهگاهی همچون کوهی بزرگ بود؛ اما حالا او مریض و در بستر افتاده بود، سنش خیلی بالا بود. دیگر، وقتِوداع با دنیا بود. خودش این را خوب میدانست. عبدالمطلب فقط یک درد داشت؛ نوهیگُلش یتیم بود و حالا پس از مرگ پدربزرگ، چه میکرد؟ پدربزرگِپیر، نوه و پسرانش را نزدِ خود خواند. محمد ﷺ هرگز پدربزرگش را این قدر مریض ندیده بود. مادرش هم پیش از مرگ چنین ناتوان شده بود. دانست که وقتِوداع با پدربزرگ فرا رسیده است. نشست و گریست. چطور میتوانست نبودنِ پدربزرگ را تاب بیاورد؟ محمد ﷺ در همین اندیشه بود که پدربزرگ صدایش کرد: پسرم!.. محمدم! صدایش به زحمت بیرون میآمد. عبدالمطب ادامه داد: دیگر، زمان جدایی فرا رسیده است. در نبودِ من عموهایت از تو مراقبت خواهند کرد. حالا بگو ببینم دوست داری نزدِ کدامشان زندگی کنید؟ محمد دهعمو داشت. همه دوستش داشتند؛ اما او ابوطالب را بیش از همه دوست میداشت. دست در گردنِ ابوطالب انداخت و ابوطالب هم او را در آغوش گرفت. پدر بزرگ از این موضوع بسیار خشنود شد، چون میدانست از میانِ پسرانش، ابوطالب بهتر از همه مراقبِ محمد ﷺ خواهد بود. به پسرش گفت: "پسرم ابوطالب! محمد را به تو میسپارم، قول میدهی به خوبی مواظبش باشی؟ ابوطالب پاسخ داد: نگران نباش پدرجان! مثلِ جانم مواظبش خواهم بود. او را از هر خطر و شرّی حفظ میکنم. قول میدهم. پدربزرگ خیالش راحت شد. برای آخرین بار در آرامش نوهاش را نگاه کرد، و با بویخوش او از دنیا رفت. خبر وفاتِ عبدالمطلب به سرعت در شهر پیچید. مردم اشک میریختند. از راههای دور و نزدیک برای بدرقه او در آخرین سفرش آمدند. شهرِمکه عزادار بود. همه دکانها مدتها تعطیل شد. رئیسِبزرگ از دنیا رفت مرگِانسانِبزرگی چون عبدالمطلب همه را اندوهگین و داغدار کرد. محمد ﷺ گاهی هقهق گریه میکرد و گاهی به گوشهای خلوت میرفت و در تنهایی میگریست. پس از تشییعِ جنازه، عمویش او را در آغوش کشید و اشکهایش را پاک کرد. دیگر، سرپرستیِ این جگرگوشه بیمانند بر عهده او بود.