در اینجای غزل کسانی که نمیدانیم که هستند اما میشود از آنها به روح بیدار ساکنان خاموش این باغ تعبیر کرد به سخن میآیند. خطاب آنها به آن که تمام سرمایههای این باغ را بربادرفته میخواند چنین است:
گفتند: ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو/عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن/ تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان
چند بیت بعد هم توصیفهای درخشانی است از بهاری که میرسد. جهانی که پرنور میشود. و گلها و پرندگانی که بازمیگردند:
گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود/زاینده و والد شود دور زمان دور زمان
لکلک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک/لکلککنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان
بلبل رسد بربطزنان وان فاخته کوکوکنان/ مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان
تعبیر نهایی مولانا از زنده شدنِ باغ، "قیامت" است. برای همین هم به اینجا که میرسد سخنش را به دلیل ناتوانی از توصیف آن فرومیگذارد:
من زین قیامت حاملم گفت زبان را میهلم/ میناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان
حدیث پیکانِ پرّانی هم که از لامکان آمدهاند با خود مولانا.
خلاصه این که باغ وجود یا جان آدمی هم مثل حال او قبض و بسط دارد؛ تو بگو بهار و پاییز یا تابستان و زمستان.
اگر خزان را در این غزل مولانا استعاره از "نفس" بدانیم که در سرودههای او شاهدهای دیگری هم دارد "زاغ غم" پیک یا نماینده این فصل نامبارک است. ابوسعید هم آنجا که مریدانش را از "منی و مایی" به عنوان تظاهرات یا بروزات نفس برحذر میداشت میگفت: اینها "درخت لعنت"اند و ثمری جز ویرانی و نابودی ندارند. باغ هیچ وجودی با "زاغ غم" و "درخت لعنت" روی خرمی نمیبیند. اهمیت این آموزه در چشم ابوسعید تا جایی بود که همه تعالیم صوفیانهاش را در جمله "اذبح النفس و لاتشتغل بالترهات الصوفیه" خلاصه میکرد.
مولانا در غزلی دیگر به مطلع "
آن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت/ وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت" بعد از ترسیم تصویرهای مختلف از موقعیتهای بیخودی و باخودی و تاکید مکرر بر تبعات میدان دادن به "خود" که تعبیر دیگری از "نفس" است میگوید:
آن نفسی که با خودی همچو خزان فسردهای/آن نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت.
از این منظر نیز نفس با وجود آدمی همان کاری را میکند که خزان با باغ. و متقابلا آن که از چنگ نفس رها شده به بهار زندگی رسیده است؛ حتی اگر در سرمای استخوان سوز دیماه باشد.
تفاوت ظریف نگاه ابوسعید و مولانا احتمالا در این است که ابوسعید برای دفعِ نفس، مخاطبش را به مجاهده فعال یا آشکار دعوت میکند. در حالیکه مولانا این امر یعنی غلبه بر نفس را امری قهری میداند که موقوف هیچ چیز الا شکیبایی نیست. آدمی گرفتار نفس همان باغ خزانزده است که لامحاله روی بهار را خواهد دید.
تحریر این چند سطر را با نقل مقامه بسیار کوتاهی از ابوسعید به پایان میبرم که هرچند پیش از این به آن اشاره کردهام و ربط زیادی هم به این آموزه خاص مولانا و ابوسعید یعنی "ضرورت ترک نفس" یا فاصلهگرفتن از آن ندارد، ولی هم نوعی خزانیه موجز محسوب میشود که بیارتباط با موضوع کلی نوشته حاضر نیست هم از وجه بیانی- بدیعی لطیف و قابل تاملی برخوردار است که به خواندن دوبارهاش میارزد:
شیخ ما روزی به درختی که بر در مشهد مقدس هست برنگرست. برگ زرد گشته بود، گفت:
ترا روی زرد و مرا روی زرد
تو از مهرماه و من از مهرِ ماه
(اسرارالتوحید، ص۳۳۰)
@booyedelkhoshi