🌱
تقریبا در همه متون عرفانی ما، از سخنان بایزید و عطار گرفته تا سرودههای نظامی و مولوی و حتی غزلیات حافظ، حدیث "من عرف الله کلّ لسانه" ترجمه و تفسیری واحد دارد. آن ترجمه و تفسیر با اندکی تصرف چنین است: هر کسی که خدا را بشناسد زبانش لال میشود؛ یعنی که دیگر نمیتواند از خدا به لفظ یا عبارت یاد کند. به بیان دقیقتر او چنان جذب وجود خداوند میشود که زبانش از توصیف وی درمیماند. شاید هم رازهایی بر او کشف میشود که دهانش را میبندد.
البته بودهاند کسانی که کوشیدهاند برای این حدیث تبیینی آزادتر ارائه دهند. به عنوان مثال سلطان ولد در
ولدنامه میگوید: زبان صوفی در این حالت از توصیف خدا عاجز نمیماند بلکه از بیان سخن غیرحق ناتوان میشود. به عبارت دیگر پس از این او هرچه بگوید سخن حق است.(ولدنامه، بخش ۱۰۷)
نکته مهم در این میان این است که هیچ یک از تعبیرها و تفسیرهای ذکرشده در اصل ماجرا یعنی "رابطه انسان و خدا" تغییری یا خللی ایجاد نمیکنند. به بیان دیگر هر قرائت دیگری هم که از این نوع به دست داده شود از دایره نسبت انسان با خدا بیرون نمیرود. حالا بیایید تا با هم نظری به تفسیر یا تاویل ابوسعید از این حدیث بیندازیم:
او در پاسخ آنها که نظرش را در باره حدیث "من عرف الله کلّ لسانه" پرسیدهاند میگوید: "یعنی
عن خصومه الخلق"(اسرارالتوحید، ص۳۰۵) در ادامه هم از آنجا که با معنی مشهور این عبارت موافق نیست یا هم آن را با نوع تصوف خود همساز نمیبیند در مقام مخالفت و آوردن شاهدی نقیض بر آن اضافه میکند: پیامبر شناساترین فرد نسبت به خداوند بود ولی هرگز زبانش از توصیف خدا یا سخنگفتن با او بازنماند(فان رسولالله صلعم کان اعرف الخلق و لم یکل لسانه)
معنی ساده حدیث فوق به روایت ابوسعید چنین است: هرکه خدا را شناخت زبانش از دشمنی با مردم بازماند. به نظر من این تصرف یا درحقیقت تاویل ابوسعید هم افاده حصر میکند هم دلالت بر تاکید دارد بنابراین گوینده آن از مخاطب میخواهد که اختصاصا این نکته را در کانون توجه خود قرار دهد.
کار فوقالعادهای که ابوسعید در تاویل این حدیث کرده این است که رابطه انسان-انسان را که با رابطه انسان-طبیعت هم فاصله زیادی ندارد بر جای رابطه انسان-خدا نشانده. احتمالا تلقی او از رابطه عرفی انسان-خدا این است که این رابطه کاملا جنبه شخصی دارد و به دلیل شهودیبودنش قابل انتقال به دیگران نیست؛ علاوه بر این در بسیاری از موارد هم در پردهای از وهم و خیال پنهان شده. به همین دلیل هم هست که با افزودن آن متمم به حدیث نبوی بانی عطف توجه از آسمان به زمین میشود و نسبت عمودی و نابرابر انسان-خدا را به نسبت افقی و همتراز انسان-انسان تبدیل میکند. حاصل این تصرف نغز چیزی است که با شیوه کلی سلوک او هم مطابقت تام دارد؛ ابوسعید قرار است اصلاحکننده یا ساماندهنده روابط آدمها با یکدیگر باشد؛ آن هم در همین دنیا و در همین زندگی عینی و به قول بعضیها مادی. نسبت آدمها با خدا به خودشان مربوط میشود.
به این معنی یا از این منظر ابوسعید کسی را "خداشناس" میداند که مردم از زبان او در امان باشند؛ زبانی که آیینه ذهن و عمل یا پندار و کردار آدمی نیز هست و متقابلا "خدانشناس" یعنی آن که دیگران را میآزارد. جالب آن که در عرف زبان فارسی و کاربران امروزی آن هم "خدانشناسی" معادل بیرحمی، بیانصافی و مردمآزاری است؛ صفاتی که خاص زندگی جمعی انسان هستند و هیچ ربطی هم به شناخت نظری خدا و مباحثی چون "وجود و ماهیت"، "جوهر و عرض"یا حدوث و قدم" ندارند.
تبدیل این گزارههای الهیاتی یا بهظاهر الهیاتی - که از وجه زیباشناسانه قابل ملاحظهای هم برخوردار نیستند - به آموزههای اجتماعی و اخلاقی و به تعبیری وجودی که درحقیقت نوعی بازتعریف کلیدواژههای دینی است، نه به تحقیر آموزههای دینی منجر میشود و نه تقلیل میراث عرفانی را در پی دارد، اما از ظرفیت و ظرافتی برخوردار است که میتواند زندگی را، زندگی بر روی همین خاک را، اگر لذتبخشتر نمیسازد، قابلتحملتر کند.
@booyedelkhoshi