💠#با_شاهنامه_آهسته_و_پیوسته🔶#لهراسپیان یادداشت (۵١)
#گشتاسپکشته شدن اسفندیار
♦️#دکتر_بتول_فخراسلام🔷زال با آتش زدن پر سیمرغ او را به یاری می خواند و سیمرغ، دل پهلوان را آرام می کند که
سزَد گر نمایی به من رخش را
همان سرفراز ِ جهان بَخش را
و زال، رستم را فرا می خواند تا خود را نزد سیمرغ رساند. سیمرغ هم تَهَمتَن و هم رَخش را مداوا می کند و
هم آن گه خروشی برآورد رخش
بخندید شادان دلِ تاج بَخش
🔷سیمرغ به رستم می گوید که اگر پیمان ببندی که دل از جنگ جُستن پشیمان کنی و برتری بر اسفندیار نجویی و لابه کنی چنان که سخنان و خواهش های تو را نپذیرد، چاره ی پیروزی بر او را به تو خواهم گفت. رستم پیمان می بندد و سیمرغ شاخه ی درخت "گَز" ی را نشان می دهد که مرگ اسفندیار را می تواند رقم زند. سپس سیمرغ
بدو گفت :"اکنون چون اسپندیار
بیاید، بجویَد ز تو کارزار،
تو خواهش کن و جوی ازو راستی
مکوب ایچ گونه درِ کاستی...
چو پوزش کنی چند و نَپذیرَدَت،
همی از فرومایگان گیرَدَت،
به زِه کن کمان را و این چوبِ گز
بدین گونه پرورده در آبِ رَز،
اَبَر چشم او راست کن هر دو دست
چنان چون بُوَد مردم ِ گز پرست،
زمانه بَرَد راست آن را به چشم
به خشم ست بخت، اَر نداری تو خشم
🔷فردای آن روز رستم به اسفندیار می گوید از خواب خوش برخیز!
اسفندیار شگفت زده به برادر ش، پَشوتن می گوید
شنیدم که دستان جادو پَرَست
به هنگام، یازَد به خورشید، دست
🔷رستم از اسفندیار می خواهد که به خانه اش برود تا رستم تمام گنجینه هایش را به او تقدیم کند و سپس با او به نزد
گشتاسپ برود و اگر فرمان مرگ یا بند داد، گوش نهد.
ز دل دور کن شهریارا تو کین
مکن دیو را با خرد، همنشین
اسفندیار بر جنگ، پافشاری می کند و رستم درمی یابد که لابه هیچ سودی ندارد و خدا را گواه می گیرد و خواهش می کند که این گناهش را کیفر ندهد که چاره ای ندارد... شهزاده ی رویین تن درنگ رستم را که می بیند، می گوید :
ببینی کنون تیر ِ گشتاسپی
دلِ شیر و پیکان ِ لهراسپی
🔷رستم بی درنگ تیر را بر چشم اسفندیار می زند و "نگون شد سر ِ شاه ِ یزدان پرست".
بهمن و پشوتن به نزد اسفندیار می روند و خون، گریه می کنند و پشوتن با درد، بانو برمی دارد :
که نفرین براین تاج و این تخت باد
بر این کوششِ بیش و این بخت باد
🔷از آن سو زال سراسیمه به نزد رستم می آید و با دریغ می گوید که شنیده کُشنده ی اسفندیار سرانجام بدی خواهد داشت!
پس از اصابت تیر بر چشم،
چنین گفت با رستم، اسفندیار
که "از تو ندیدم بد ِ روزگار
زمانه چنین بود، بود آن چه بود
سخن هرچه گویم، بباید شنود:
بهانه تو بودی، پدر بُد زمان
نه رستم، نه سیمرغ و تیر و کمان...
کنون بهمن این ناموَر پورِ من
خردمند و بیدار دستور ِ من
بمیرم، پدر وارَش اندر پذیر
همه هرچه گویم تو را، یاد گیر
به زاوُلستان در، ورا شاد دار
سخن های بدگوی را باد دار...
🔷و از رستم می خواهد که به بهمن فنون جنگاوری و چوگان و بار و شکار و... را بیاموزد. رستم می پذیرد؛ با آن که برادرش زواره او را بر حذر می دارد.
🔷سپس به پشوتن می گوید به پدر پیام دهد که "به ایوان شاهی، یکی سور کن"! و به مادر بگوید که ای مهربان "تو از من مَرَنج و مَرَنجان روان" که به زودی پس از من خواهی آمد...
بگفت این و بَرزَد یکی تیزدَم
که "بر من ز جاماسپ آمد ستم"!
هم آن گه برفت از تنش، جان پاک
تنش خسته افگنده بر تیره خاک
💠#بنیاد_فردوسی_مشهد💠#كانون_شاهنامه_فردوسي_توس
🆔 http://bonyadferdowsitous.ir/🆔https://t.center/bonyadeferdowsitous