تو را سودمندی ست از پند من به زندان بمان یک زمان بندِ من
#هرمز رازداری را بر می گزیند تا او را نزدش بیاورد و از #بهرام آذرمهان می پرسد که پندش چیست.چنین پاسخ می دهد که در گنجینه ی شاه، ساده صندوقی سیاه وجود دارد و درون آن جعبه ای ست که نوشته ای به خط پدر _ #خسرو انوشیروان _قرار دارد و "بدان باشد ایرانیان را امید"!
#هرمز کسی می فرستد تا صندوق را بیاورند و چنین می کنند. شاه صندوق را می گشاید و دستخط پدر را می بیند:
که "هرمز به ده سال و بر سر دو سال یکی شهریاری بُوَد بی همال،
وز آن پس پرآشوب گردد جهان شود نام و آوازِ او در نهان
پدید آید از هر سُوی، دشمنی یکی بدنژادی چون آهَرمنی
پراگنده گردد ز هر سو سپاه فروافگند دشمن او را ز گاه،
دو چشمش کُند کور، خویشِ زنش وز آن پس برآرند هوش از تنش"
#هرمز هراسان می شود و رُقعه را پاره می کند. بدو گفت بهرام ک" ای ترک زاد به خون ریختن تا نباشی تو شاد
تو خاقان نژادی، نه از کیقباد که کسری تو را تاج بر سر نهاد "
#هرمز او را به زندان می فرستد و شب دیگر #بهرام آذرمهان کشته می شود.
نماند آن زمان بر درش بِخردی همان رهنمایی و گر موبدی
ز خوی بد آید همه بَتّری نگر تا سوی خوی بد ننگری 🔸 #هرمز دو ماه از سال در شهر #اسطخر [در استان فارس] ست و دستور می دهد که اگر کشتمندی شود کوفته وز آن، رنج ِ کارَنده آشوفته
و گر اسپ در کشتزاری شود کسی نیز بر میوه داری شود،
دُم اسپ و گوشش بباید برید سر ِ دزد بر دار باید کشید
ده ماه نیز در جهان می گردد و سرکشی می کند و بررسی و بد و نیک از وی پنهان نمی ماند.
روزی اسب #پرویز فرزندش سوی کشتمندی می رود و دارنده ی کشتمند گله می کند و گماشته ی شاه، موضوع را به #هرمز می گوید. هرمز دستور می دهد که قانون را اجرا کنند. #پرویز نزد پدر می رود و پوزش می خواهد و خواهش می کند که گناه را ببخشد. ولی #هرمز خشمگین می شود و نمی پذیرد و گماشته ناچار و هراسان از شاه، دُم و گوش اسب گرویز را می بُرد.
روزی دیگر شاه با چند سوار به شکار می رود و در راه یکی از سواران، چند خوشه از درخت انگور می چیند. دارنده ی درخت انگور به او می گوید به نزد شاه خواهم رفت و از تو شکایت خواهم کرد.. سوارکار دلاور بی درنگ کمربند زرین خویش را به وی می دهد و از او می خواهد که به شاه موضوع چیدن چند خوشه را نگوید!
🔸🔸🔸 مادر #هرمز دختر خاقان چین بود که #مهران شتاد او را از میان دختران خاقان بر گزید و این دختر، پرستار زاده نبودو دختر خاتون بود. به همین جهت به #هرمز، ترک زاده گفته شده است.
به روایت شاهنامه فرمانروایان ایران قانون را برای همه به شیوه ی یکسان اجرا می کرده اند و مال ِ مردم خوردن، بهایی سنگین داشت ؛ آن چنان که #هرمز دستور می دهد که دم و گوش اسب پسر خود_پرویز_ را با وجود خواهش و پوزش وی ببُرند ؛ چرا که به کشتزاری آسیب رسانده و کشاورز را آزرده است. در داستان خسرو انوشیروان نیز خواندیم :
یکی گفت ک"ای شاه، کهتر پسر نگردد همی گِرد ِ داد ِ پدر
بریزد همی بر زمینی درَم که باشد فروشنده ی او دژم
چنین داد پاسخ که" این نارَواست بهای زمین، هم فروشنده راست "
هنگامی که موبد از دیدار #ایزدگُشَسپ در زندان باز می گردد، کارآگهی آن چه شنیده بود، به #هرمز می گوید. شاه تصمیم می گیرد که به موبد زهر دهد. روزی اورا می خواند و می خواهد که بنشیند و از آن چه آشپز آماده کرده، بخورد.
چون آن کاسه ی زهر پیش آورید نگه کرد موبد، بدان بنگرید،
بدان بر، گُوا شد دل ِ پاک ِاوی که زهر ست در کاسه تریاک اوی
#هرمز از کاسه مغز استخوان بر می دارد و به موبد می گوید این پاک مغز را برای تو لقمه گرفته ام.
دهان باز کن تا خوری زین خورش وزین پس چنین باشد ت پرورش
بدو گفت موبد :" به جان و سَرَت که جاوید بادا سر و افسرت
کزین نوشه، خوردن نفرماییَم به سیری رسیدم، نیفزاییَم"
بدو گفت هرمز :"به خورشید و ماه به پاکی روان ِ خردمند شاه،
که بستانی این نوشه ز انگشت ِ من بدین آرزو نشکنی پشت ِ من"
بدو گفت موبد که " فرمان شاه بیاید، نمانَد مرا رای و راه"
موبد خوراک زهرآگین را می خورد و به خانه می رود و به کسی چیزی نمی گوید و فرمان می دهد که پای زهر بیاورند که البته سودی نمی کند و" به هرمز به یزدان بنالید زار".
شاه کسی را به نزد موبد می فرستد تا ببیند زهر کارگر افتاده یا خیر. موبد تا فرستاده را می بیند،
بدو گفت :"رو، پیش هرمز بگوی که بختت به برگشتن آورد روی
بدین داوری نزد داور شویم به جایی که هر دو برابر شویم
ازین پس تو ایمِن مَخُسب از بدی که پاداش پیش آیَدَت ایزدی!"
فرستاده پیام موبد را به شاه می گوید و #هرمز پشیمان می شود.
بمُرد آن زمان موبد ِ موبدان بر او زار و گریان همه بِخرَدان
شبی دیگر #بهرام آذر مَهان را فرا می خواند و به او می گوید که اگر می خواهی از من بدی و گزند نبینی، باید فردا نزد من آیی و در میان نامداران باشی و آن گاه که از #سیماهِ بُرزین از تو می پرسم، پاسخ دهی که وی بدتَن و بد اندیش و از تبار اهریمن است.
وز آن پس ز من هرچه خواهی، بخواه: پرستنده و مُهر و تخت و کلاه
#بهرام آذرمهان می پذیرد. فردای آن روز در نشستی، شهریار از #بهرام اذرمهان از #سیماه بُرزین می پرسد و وی نیز چنان پاسخ می دهد که "ویرانی ِ شهر ِ ایران ازو ست که مَه مغز بادش به تن در، نه پوست!
نگوید سخن جز همه بَتَّری بدان بَتَّری بر کند داوری! "
#سیماه بُرزین می گوید که ای نیک یار دیرینه! چنین درباره ی من به بدی سخن مگو. از من چه گفتار و کردار اهریمنی دیده ای؟!