#خسرو پرویز پس از آگاهی یافتن از تصمیم پدر به سوی#اذرآبادگان می گریزد. مهتران که آگاه می گردند، از هر سویی به سوی شاهزاده می روند و به او می گویند که
همه پیش تو تن به کشتن دهیم سپاسی به کشتن به سر برنهیم
از آن سو #هرمز از گریز #خسرو آگاه می شود و دستور می دهد که دو دایی او # بِندوی و گُستَهم را در بند کنند .تصمیم می گیرد که #آیین گُشَسپ را با سپاهی نزد #خسرو فرستد تا ببیند در سر چه دارد. درین میانه #ایین گشسپ برای رهایی یک زندانی _که همشهری اوست و از او خواسته تا از شهریار بخواهد ش_ میانجی گری می کند. شاه می گوید :
یکی مرد خون ریز و بیکار و دزد بخواهی ز من، چشم داری به مزد؟!
این مرد چگونه برای تو کارزار کند؟!
ولی مرد را به سفارش #آیین گشسپ آزاد می کند و آیین گشسپ به همراه او و سپاه، راهی می شود. به # همدان که می رسند، پیرزنی پیشگوی به او می گوید که مرگ تو به دست این مرد زندانی ست. #آیین گُشَسپ به یاد می آورد که ستاره شناسان پیش ازین گفته بودند که مرگ او به دست مردی دزد و بی کار و بی مایه ای در راه خواهد بود. بنابراین نامه ای به شاه می نویسد که
نبایست کردن ز زندان رها که این بَتّر از بچه ی اژدها..
چون آید، بفرمای تا در زمان ببرّد به خنجر سرش بدگمان
نامه را با همان مرد زندانی و با خواسته و ثروت بسیار همراه می کند. مرد زندانی با خود می اندیشد که زندان و بند شاه را تجربه کردم. دوباره به #تیسفون بازگردم؟! در راه نامه را می گشاید و شگفت زده می شود و باز می گردد. #آیین گُشَسپ در خیمه تنها بی یار و یاور در اندیشه ی شاه و روزگارش نشسته است که مرد خونریز سر می رسد و گردن مهتر نامدار را می زند.
سر پرخون #آیین گُشَسپ را با خود می برد و خود را به #بهرام می رساند که : سر دشمنت را برایت آورده ام!
بدو گفت بهرام که "ین پارسا بدان رفته بود از درِ پادشا،
که با شاه، ما را دهد آشتی به خواب اندرون، سرش برداشتی؟!
تو پاداَفرَهی یابی اکنون ز من که بر تو بگریند زار، انجمن
سواران #آیین گشسپ گروهی به # بهرام و گروهی به # خسرو می پیوندند. از آن سو بندگان در تیسفون از هرمز خشمگین می گردند و #بندوی و # گُستَهم و دیگر زندانیان از بند رهایی می یابند و زندان را می شکنند. این دو با سپاه به درگاه شاه می روند.