میدونی الان توی اون مرحله ام که هیچکدوم از چیزایی که قدیم خوشحالم میکرد خوشحالم نمیکنه یا مثلا یک اشتباه از طرف مقابلم میبینم یا یک نفر یک کاری میکنه که دلم بشکنه نهایتا ناراحتی که برای اون موضوع و شخص میکنم یکی دو ساعته دیگه چقدر اون موضوع برام مهم باشه که یک روز برام ادامه دار باشه و این موضوع برای منی که همیشه سعی میکنم همه چیز رو درست کنم و همه چیز رو هندل کنم سخته و دردناک الان دیگه میرسم به سکوت و شاید یکمی گریه ! اینجوری فکر میکنم خیلی بهتره آدما راحت تر از چشمم میوفتن اگرم نیوفتن علاقه ام ازشون کمتر میشه ؛
یه سکوتی هم هست که مال بعد از شنیدن یه سری از حرفاییه که نباید میشنیدی! یا حتی نباید یکسری کارارو میدی ببین حس عجیبیه! بیرونش سکوته ولی از درونت هی صدای شکستن میاد (:
تو زیبایی؛ تو به اندازه غمی که در چشمهایت پنهان کردی، زیبایی. تو به اندازه لبخندی که دربرابر سختیها میزنی، زیبایی. ماه من؛ تو به اندازه تمام اسرار تاریک و ناگفته درونت، زیبایی.
نمیدونم الان چی ذهنت رو درگیر کرده اما خواستم بهت بگم: هر چه قدر ناامید و خسته شدی هر چه قدر هیچ چیز بهت انگیزه نداد، یادِ این بیوفت که: «هیچ اتفاقی، اتفاقی، اتفاق نمیفته» شاید باید باهاش روبه رو میشدی که قوی تر بشی تَهِ این داستان!