🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"
قسمت نوزدهم
💌قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد.
شروع کردم اثاث را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دو طبقه در دزفول.
یکی از بچه های لشکر، آقای
#موسوی ، با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما.
می گفتند: همه جای
#دنیا جنگ می شود، زن و بچه را بر می دارند می روند یه گوشه ی امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟ فقط گوش می دادم.
آخر گفتم:همه حرف هایتان را زدید.
ولی هر کس یک راهی دارد. من می خواهم بروم پیش شوهرم.
😐پدر و مادرم خیلی
#گریه می کردند، به خصوص پدرم. منوچهر گفت:
«من این طوری نمی توانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چه طوری تو روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی.» با پدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر این طور می گوید. گفتم«اگر ما را نبرد بعد# شهید شود، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه ش بیشتر کنارش بمانند؟ پدر علی را بغل کرد و پرسید: علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟
علی گفت: آره، من دلم برای بابا جونم تنگ می شه. علی را بوسید. گفت:تو که این همه پدر ما را درآورده ای، این هم روش. خدا به هم راهتان. بروید.
صبح زود راه افتادیم..
ادامه دارد.....
#شهید_منوچهر_مدق#کتاب_اینک_شوکران @bisimchi1