#مخفیگاه_دل
#میم_اصانلو |
@biseda313
ارادت و تفاسیری که نسبت به خدا دارم، یک چیز ناپیدای ملموس است که در من نفس میکشد، حضورش هست همانطور که نیست. لالولای زندگیم بالاخره یکجایی هست، یکجایی در ناکجاآباد ذهنم. هست، هست و هست و همینطور که هست، من مشغول زندگیم، مشغول خودم، دغدغههایم. یکبار خاطرم هست نصف شب بود، جهان بیش از اندازه آرام شده بود و من یک آن احساس کردم
چقدر در حال بازیم(!) بعد به چشم خود دیدم که فرسخها با معنای زمین و زمان، مفهوم حقیقت فاصله گرفته ام... انگار که یک لحظه از خواب بیدار شده باشم و آن ساعت، آن لحظه بیدارترین حالت ممکنم بود. من تنهایی، ترس، بیداری را لمس کردم و فردا صبح دوباره به خواب زندگی برگشتم. دوباره خدا برایم همان شد. همان ارادتها، همان حضور حاشیهای و همراه. خودش در کتابش فرموده انسان فراموشکار... چه موجود عجیبیم. بعدتر دیدم باید در زندگیم هستش کنم، هستتر، ملموستر، باورمندتر... بعدتر دیدم باید با او حرف بزنم زیر دوش، هنگام شستن کفشها، یا پیادهروی به سمت آموزشگاه، بیهیچ قیدی. آن هم نه به شکل تودلی و جریان ذهنی، که اتفاقا کمی بلندتر، جوری که صدایم را بشنوم... یکجوری که واقعا «هست» باشد نه امری ذهنی در گوشه گوشههای زندگی، یک چیز بیشتر از یک نظم دهنده به هستی یا اعتقاد به نیروی مافوق طبیعی... مثلا، نه، که دقیقاً،
یک معشوق با حرف های دوتایی.