بی همگان...

#شیخ_هلال
Канал
Логотип телеграм канала بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavaddПродвигать
250
подписчиков
406
фото
231
видео
29
ссылок
درد دل نامه ی خودمانی... دردی که ز تو در دلم آرام گرفت پرداخته کی شود به صد دریا اشک... https://t.center/HarfBeManBOT?start=HBM13567709
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#قربة_الی_الله

گفت:
یه بار رفته بودن سمت شیخ هلال ولی پیداش نکرده بودن. دوباره رفتن به اون سمت و گشتن یه کم سخت بود،چون همه تجهیزات رو برده بودن سمت حلب.
گفت:
یه شب اومد تو خواب اسی، ازش گله کرد. گفت همش میرید خانطومان، چرا یه بارم سمت من نمیاید.
صبح پریشون از خواب بیدار شد، با من تماس گرفت و گفت سید مصطفی اومده تو خوابم. گفته بریم همونجا دنبالش، میخوام فردا با بچه‌های تفحص برم، تو هم میای؟
خوشحال گفتم: آره، حتما.
گفت:
تمام شب تصویر اون چندباری که دیده بودمش میومد جلوی چشمام. رفتم تو نت چرخیدم و عکسا و فیلماش رو دیدم. فیلم اجازه گرفتن از دخترش و اون عکسِ آخر... موقع رفتن... دخترا چسبیده بودن به پاهاش.
گفت:
یاد عصر عاشورا، پنجه انداخته بود به گلوم...سید مصطفی بدجور لحظه‌ی آخر عاشورایی شده بود.
گفت:
بعد از نماز صبح زدیم بیرون. هرچند نیمه‌ی مهرماه بود و تیغ آفتاب کندتر شده بود، ولی هنوز هم وقتی سر ظهر شمشیرش رو میکشید، میتونست حسابی زخمیت کنه.مخصوصا آفتاب بیابونای شیخ هلال.
گفت:
نت هم دیگه جواب نمیداد، از روی نقشه خودمون رو رسوندیم به محل شهادت. از جاده‌ی اصلی خارج شدیم و افتادیم تو خاکی. یه سرباز ارتشی رو هم تو راه دیدیم، ازش آدرس پرسیدیم. نشونمون داد راه رو گفت مراقب باشید که چند وقت قبل یه عده داعشی زدن به یه روستای کوچک نزدیک آدرس ما و همه رو قتل و عام کردن.
یاد سید مصطفی افتادم
یاد حرفش به دخترش
که میخواد بره و بچه های فوعه و کفریا رو کمک کنه، از چنگال این دیو سرشتهایِ کله خر.
گفت:
رسیدیم به نوک تپه، مدتها بود که اینجا خالی شده بوده و تنها نشونی که از پایگاه مونده بود خاکریزای کوتاه و بلند روی تپه بود. حاجی، مسئول تیم تفحص با یکی دو تا از بچه‌های همراش، کیسه به دست شروع کردن اطراف تپه رو به دقت گشتن. شاید نشونه‌ای، ردی، لباسی، استخونی...از سید پیدا کنن.
آفتاب داشت به قله‌ی آسمون می‌رسید و هنوز خبری از سید نبود.
گفت:
دور ماشین نشستیم که یه نفسی چاق کنیم. چای زدیم و لقمه نون و پنیری هل دادیم تو گلو بلکه جونی بگیریم و بتونیم تپه های اطراف رو هم وجب به وجب بگردیم.
حاجی دلش روشن بود. میگفت تپه روبرویی هم باید بریم و بالا تا پایینش رو بگردیم.
گفت:
به حاجی گفتم لحظه‌ی آخری که سید داشت از خونه میومد، دختراش پاهای بابا رو گرفتن...عکسش هم هست. ان‌شاءالله به حق سه ساله‌ی اباعبدالله پیدا میشه.
یاعلی گفتن و دوباره راه افتادن.
گفت:
کم کم همه داشتن برمی‌گشتند سمت ماشین.
حاجی همونطور آروم_مثل تموم وقتهای دیگه_ نزدیک شد.
گفتیم چه خبر حاجی، چیزی پیدا شد؟
کیسه رو باز کرد
گفت پایین اون تپه‌ی دورتر این رو پیدا کردم. و یک استخون کشیده‌ی رنگ و رو رفته رو درآورد.
استخون رونِ پا... تا دیدم گفتم همون پایی که بچه‌ها بغل گرفته بودنش.
حاجی گفت: مطمئنم که خودشه.
هر کی یه سمتی رفت و خودش رو مشغول کاری کرد
انگار نمی‌خواستیم گریه مون رو کسی ببینه.
بغض چنگ انداخته بود به گلومون.
که یکی گفت: فردا اربعینِ اباعبدالله‌ست و کاروان میرسه کربلا اما...بدون رقیه
صلی‌الله علیک یا اباعبدالله...
دیگه کسی جلوی اشک و گریه‌ش رو نگرفت...
گفت:
پاهای سید، حالمون رو شبیه حالِ عصر عاشورا کرده بود....

#سیدمصطفی
#شیخ_هلال
#تفحص
#شب_جمعه
#اربعین
#ماه_رمضان
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدجوادمحمدی
#شهیدسیدمصطفی_صادقی

@bi_to_be_sar_nemishavadd