#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و هفتم
راستی او هم میداند که در یک زمان با هر دوی ما بودی ؟ میداند که بین او و من او را انتخاب کردی ؟ وقتی تو عاشق او بودی به چی بد کردن به من دوستت دارم گفتی ؟ پرسیدم تو در مورد چی حرف میزنی ؟ جواب داد در مورد چیزی که حقیقت دارد اگر خواهرت دنیا برایم همه حقایق را نمی گفت من هنوز هم با چشمهای بسته منتظر و دلداده ای تو میبودم گفتم خواهرم همه ای اینها را برایت گفته ؟ گفت میدانی یلدا من ترا به قدری دوست داشتم که با وجود فهمیدن بیوفای ات باز هم نتوانستم ترا فراموش کنم ولی تو با کاری که کردی مرا نابود کردی هیچ وقت ترا نمیبخشم از جایش بلند شد و دروازه ای اطاق را باز کرد و رفت با رفتنش اشک از چشمهایم جاری شد که خاطره داخل اطاق شد با دیدن من در آن حالت نزدیکم آمد و گفت یلدا چی شده عزیز خواهر خود چرا گریه داری داکتر امیر در اطاق تو چی میکرد ؟ همه چیز را برایش قصه کردم همه ای زنده گی ام را خاطره بعد از شنیدن حرفهایم گفت پس شما همدیگر را دوست داشتید! چرا برایش حقیقت را نمیگویی ؟ گفتم حالا دیگر معنای ندارد تا امروز با این دروغ زنده گی کرده بعد از این هم با همین دروغ زنده گی کند شاید اینطور برایش آسانتر باشد خاطره گفت یلدا شاید این کار سرنوشت باشد شما چرا باید بعد از گذشت اینهمه سال دوباره ببینید ؟ آنهم دقیقاً زمانی که تو هم مجرد هستی و او هم ؟ من به تقدیر باور دارم تقدیر میخواهد شما با هم یکجا شوید گفتم لطفاً خاطره باری دیگر این حرفها را برایم ياد نكن من مصطفی را دوست داشتم و دارم درست است داکتر امیر در گذشته ای من بود ولی بعد از آمدن مصطفی حتا نمیخواهم با یاد کردن گذشته به مصطفی خیانت کنم خاطره گفت خیانت چی ؟ مصطفی فوت کرده یلدا میخواهی تمام عمر با یاد و خاطرات او زنده گی کنی ؟ باز اولادهایت هم به پدر نیاز دارند از جایم بلند شدم و گفتم خاطره اولادهایم یک پدر دارند آنهم مصطفی است من هم فقط یک مرد در زنده گیم بوده میتواند که آنهم مصطفی است این بحث بسته شد تو هم فراموشش کن خاطره صدایش را بلند برد و گفت مصطفی فوت کرده مثل خودش صدایم را بالا بردم و گفتم ولی خاطراتش تا من زنده باشم همرایم زنده میماند و از اطاق بیرون شدم دلم برای مصطفی تنگ شده بود و این دلتنگی با حرفهای که بین من و خاطره رد و بدل شد بیشتر شد بالای اشکهای که از چشمانم جاری بود کنترولی نداشتم روی چوکی در دهلیز شفاخانه نشستم...