#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و ششم
باورت میشود آدمی به این جذابیت مجرد باشد سن اش هم کلان است از موهای جوگندمی اش پیداست گفتم اینهمه معلومات را در موردش از کجا میدانی خندید و گفت بی خبر در تمام شفاخانه بحث داکتر امیر جریان دارد گفتم پس بیا ما متفاوت باشیم در مورد این سرطبیب جدید بحث نکنیم گفت درست است چند لحظه سکوت بین ما جاری شد خاطره گفت راستی یلدا تو این داکتر را دیدی ؟ نمیدانستم چی بگویم جواب دادم نگفتم در موردش بحث نکنیم خاطره کاری نکن که به لالا قادر شیطانی کنم خاطره خنده ای کرد و گفت هزار دانه داکتر امیر را فدای سر کل قادر خود میکنم و خنده ای هر دوی ما بلند شد خاطره همین بود زنی شوخ طبع و عاشق شوهرش قادر که او هم در همین شفاخانه داکتر بود من و خاطره از همان زمانی که من کارم را در اینجا آغاز کردم دوست شدیم و حالا دوستی ما به خواهری مبدل شده بود چند روزی از آمدن امیر میگذشت و چند باری با هم مقابل شدیم ولی من همچنان از او در فرار بودم تا اینکه یکروز وقتی در اطاقم مصروف بررسی دوسیهای یکی از مریض هایم بودم دروازه زده شد و پشت آن داکتر امیر داخل اطاق شد با دیدن او دستپاچه شدم با اجازه گفته و روی مبلی نشست پرسیدم امری داشتید آقای کریمی ؟ لبخندی تلخی روی لبانش جاری شد و گفت چقدر آسان از امیر به آقای کریمی تبدیل شدم بحث گذشته را یاد نکنید همه چیز تمام شده حالا هر دوی ما گفتم ا لطفاً زنده گی خود را داریم خندید و گفت مطمین هستی که هر دوی ما زنده گی خود را داریم ؟ زنده گی من روزی تمام شد که مردی دیگری را به من ترجیح دادی و با او ازدواج کردی میدانی چقدر برایم سخت گذشت تا دوباره توانستم خودم را رو به راه کنم غرورم را شکستی سرم را پیش خانواده ام خم ساختی حالا میگویی زنده گی خود ما را داریم زنده گی تو به قیمت شکستن غرور من ساخته شد گفتم وقتی از همه چیز باخبر هستید باز هم سوال میکنید ؟ گفت بله خبر هستم که چگونه درست زمانی که به من گفتی دوستم داری رفتی با کسی دیگری ازدواج کردی راستی او هم میداند که در یک زمان با هر دوی ما بودی ؟ میداند که بین او و من او را انتخاب کردی ؟ وقتی تو عاشق او بودی به چی بد کردن به....