گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند؛ کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بذاریم پشت منبر. اون یکی گفت: نه، اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو برمیداره. گفتند: امتحانش ضرری ندارد، کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای آنها را شنیده بود خودش را به خواب زد. آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند: پس خوابه، طلاها را بذاریم پشت منبر. بعد از رفتن آن دو مرد، مردی که خودش را به خواب زده بود بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو مرد را بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه ی این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...
💠 چقدر این حکایت آشناست، البته برای ما. با وعده های شیرین و خوش باورانه خودمان را به خواب زدیم و امروز می بینیم تمام هست و نیستمان به تاراج رفته و هنوز عده ای به امید برداشتن طلاهای بیشتر خود را به خواب زده اند و نمیخواهند قبول کنند که همه ی اینها صرفا یک وعده و دروغ بوده.