صبح ڪه میشود مثال خورشید ڪه هر روز دلبرانه و نوبرانه سر از آستین شب بیرون میڪند عشقت طلوع میڪند در من و احساسی از جنس خواستنت جاری میشود در قلبم و روزی دیڪَر از روزهای دوست داشتن و نداشتنت آغاز میشود...
میخواهم در شبهایِ دلت خورشید شوم طلوع کنم میخواهم جهانِ دلم را به گردش در مدارِ چشمهایت درآورم میخواهم #تووو را ملکهیِ عشق در سرزمینِ شعرهایم کنم بیایی،بنشینی بر تخت واژههایم و با ارتشِ قلبم بیکرانههای عشق را تصرف کنی....
میخواهم برایِ تو بنویسم از عشق پاشیِ چشمانت گرمایِ خیالت دلنوازیِ نگاهت لطافتِ روحت میخواهم واژههایِ اشعارم را به خط کنم تا در مقابلِ عشقت رژه بروند و چشمهایت از عشقواژههایم سان ببیند ای عالیجنابِ کشورِ شعرهایم...