از همون اوّلم ميدونستم اهلِ موندن و اهلى شدن نيستى تو اون موجودِ دوست داشتنىِ لعنتى بودى كه توى اولين ديدار، توى اون كافه ى تاريك دلِ منو برد... از همون اولم ميدونستم توى اين بازى اونكه ميبازه منم... من باختم به تو احساسم و غرورم و شخصيتم و... وقتى گذشتى و گذشتم از هرچه كه با من كردى وقتى خودم و زدم به اون راه وقتى ديگه بغض نكردم از نبودنت وقتى تا اسمت اومد سرخ نشد گونه هام... وقتى سعى كردم بسازم با تقديرم كه تو توش نبودى... من فقط باختم... من نتونستم واقعا با نبودنت كنار بيام لعنتى من فقط باختم... هنوز يواشكى عكساتو ميبينم و صداىِ حرفاتو توى تنهاييام گوش ميكنم و به يادِ خاطراتمون درد ميكشم و... درد ميكشم و... درد ميكشم... من از همون اولم ميدونستم كه تو پاىِ موندن ندارى اما لعنتى چشمات اونقدر قشنگ بود و صدات اونقدر دلنشين كه نميشد واسَت نَمُرد و نميشد كه ازت دست كشيد حتى به قيمتِ باختِ خودم...