بارون می باره و درخت بزرگ حیاط داره مستانه می رقصه و دوتا گنجشک تپل اومدن نشستن پشت پنجره خونه من دارن نون میخورن با بستنی آب شده و من میگم نون نخورین اخر شب دل درد می گیرین بستنی گذاشتما براتون، و اونا میگن جیک جیک که یعنی خودمون می دونیم. آقای شاهین نجفی دیوونمون کرد اونقدر گفت کجاست ای یار آغوش تو. آغوش میخوای چیکار مرد حسابی؟ قرصاتو بپوش و تیشرتتو بخور و بخواب.
نم بارون می زنه و بوی عشق میاد و دنیا شده بهشت، اما دلم تنگ شده برای بابا و خسته شدم از تولید رنج برای کسانی که دوستم دارن و حزن برخلاف حرف مشاور شبیه سگ سیاه نیست که برعکس، یه گربه پشمالوی سفیده چون من سگها رو دوست دارم اما از گربه ها بدم میاد. از گربه هایی که با من تو یه خونه باشن. تو یه اتاق. تو یه تخت. هرشب با من بخوابن و هرصبح با من بیدار بشن. همین.
آنها همه اش یک مشت افسانه است آقا! که معشوق برود و سالها بگذرد و تو گوشه ی پنجره دستت را بزنی زیر چانه ات و حس کنی چقدر دلتنگی... دلتنگی های ما جنسشان عوض شده؛ از رو نمیروند. وقتی کنارت قدم میزنم، همان موقع ها که میخندی و ساعت به وقتِ همه ی پایتخت های دنیا می ایستد، دلتنگی ایستاده آن گوشه، ساعت مچی اش را گرفته سمت من و باضرب پا به تیک تاکِ زمانی که تا رفتنت مانده اشاره میکند... ما راه میرویم و دلتنگی مسیری را که یک ساعت دیگر خداحافظی میکنی و میروی نشان میدهد! ما هم را در آغوش میکشیم و دلتنگی هجمه ی خالی روزهای نبودنت را با دو دست به رخ میکشد...
دلتنگیِ یارِ رفته بهانه ی قصه هاست جانانم... دوست داشتن از یک حدی که بگذرد، دیگر فرقی نمیکند تو کنارم باشی یا هزار کیلومتر آن طرف تر. دوست داشتن از یک حدی که بگذرد دلتنگی جوری لانه میکند گوشه ی دل آدم که حتی اگر ساعتها روی یک صندلی نشسته باشی و خیره شده باشی به من، همیشه یک چیزی هست که بگوید: "او که تا ابد روی این صندلی نمیماند..."