#قصه_شب
#بقلم_بابونه
#قسمت_پانزدهم
هما جون و ارسلان منو رسوندن خونه
وقت خداحافظی هما جون گفت دلم میخواد بیشتر آشنا بشیم تشکر کردم
جناب زند هم که حالا روم میشه خودم تو دلم بگم ارسلان ، وقت خداحافظی فقط نگام کرد آخرشم گفت مراقب خودت باش و قبل هما جون نشست تو ماشین
هما جون هم گفت برم که مهمونا میرسن دیگه
ولی بازم تا من نرفتم تو خونه منتظر موندن
سلام مامان 😊 سلام گل دختر
بابا از اتاق اومد بیرون گفتم سلام بابا جونم بابا گفت درود گفتم باز جلسه شعر بودید بابا خندید
و گفت تو همانی که دلم لک زده لبخندت را
تو دلم گفتم خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
بابا گفت بلند بگو
:چیو
_همونکه خندش اومد رو لبت
گفتم
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
:چه مبارک است این غم که تو دلم نهادی
گفتم بح بح باباجون
:آره ادامه نده منکه میشناسمت
خندیدم و گقتم خسته ام مغزم یاری نمیکنه
و تو دلم گفتم
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
رفتم سمت اتاقم و گفتم مامان من شام نمیخورم ، مسواک خواب
مامان گفت از الان میخوای بخوابی
گفتم آره خسته ام
گفت باشه خوب بخوابی
ممنونم
وارد اتاق شدم در رو پشت سرم بستم و تکیه دادم به در
راستی چه خوبه کسی تو اتاق نمیبینه منو
لباسامو در آوردم صورتمو شستم و مسواک زدم
پتومو ورداشتم و بجای تخت رفتم رو کاناپه گوشه اتاقم و خودمو جمع کردم بین پتو
و فکرمو بردم سمت چرخای پنچر ماشین هما جون و خندیدم
هرکسی خودش داند و خدای دلش ...
ادامه دارد...🌱@BABOOUNEH