اسکندر و مادرش
اسکندر پس از فتح ایران برای کشورگشایی و دیدن شگفتیهای جهان به سفری دور و دراز میرود. پس از دیدن غرایب بسیار از راه بیابان به شهری میرسد که پر از باغ و زیبایی است. مردم شهر به استقبال او میروند. اسکندر از دیدنیهای آن شهر میپرسد. آنها درختی را نشان میدهند که زائران بسیار دارد و از بن آن یک جفت گیاه نر و ماده روییده. گیاه نر روزها زبان باز میکند و گیاه ماده شبها. اسکندر همراه مترجمی برای دیدن درخت میرود. نزدیک که میشوند مترجم میگوید، گیاه نر خبر از مرگ زودهنگام تو میدهد و میگوید دورهٔ پادشاهیات که به چهارده سال برسد هنگام مرگت فرا میرسد. اسکندر خاموش و اندوهگین تا نیمشب صبر میکند که گیاه ماده لب باز کند. گیاه ماده میگوید آزمندی تو موجب شد گرد جهان بگردی و کسان بسیاری را بیازاری. اکنون زمانت سپری شده و درنگت در این دنیا کوتاه خواهد بود.
اسکندر در آن لحظهٔ خوفناک که درمییابد برابر مرگ بیپناه و ناتوان است نه به گنجهای به رنج گرد آمدهاش میاندیشد و نه به سرزمینهای بسیارش. مادرش را میخواهد.
بپرسید از ترجمان پادشا
که ای مرد روشندل پارسا
یکی بازپرسش که باشم به روم
چو پیش آید آن گردشِ روزِ شوم
مگر زنده بیند مرا مادرم
یکی تا به رخ برکشد چادرم!
و پاسخ درخت:
چنین گفت با شاه گویادرخت
که کوتاه کن روز و بربند رخت
نه مادرْت بیند نه خویشان به روم
نه پوشیدهرویان آن مرزبوم
به شهر کسان مرگت آید، نه دیر
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر!
(شاهنامه، تصحیح خالقی، جلد دوم از چاپ دوجلدی، ص ۳۲۵)
@atefeh_tayyeh