آمدم و لحظهای نشستم و رفتم
کیست که از من به من خبر برساند
هرچه شنیدهست از آن نشستن و رفتن
هرچه که دیدهست سربهسر برساند
قصّۀ تکراریاش نداند و از لطف
خوانَد و خود موبهمو ز بر برساند
قصّۀ راه دراز و پای شکسته
کندن و برخاستن ز سر برساند
رفتن و بالا کشیدن از کمرِ کوه
ماندن و افتادن از کمر برساند
قصّۀ آن زن که خواب هستی خود را
دید و فنا شد نفر نفر برساند
قصّۀ خندیدنش به غصّۀ بسیار
قصّۀ آن جان شعلهور برساند
قصّۀ آن شب که تا سپیده به یادی
ساخت غزلها به چشم تر، برساند
قصّۀ آن شب که گوشوارۀ گیلاس
بر خودش آویخت تا سحر برساند
قصّۀ آن سادهدلزنی که به جز دوست
دوست ندارد کسی دگر برساند
گرچو من و به ز من هزارهزارند
اینهمه گفتم کسی مگر برساند
عاطفه طیّه (۹۹/۳/۲۹)
@atefeh_tayyeh