رفیق
رفیق آمد و آورد با خودش تنبک
و زآن مپرسوبِدان نیز شیشهای کوچک
نشست و گفت و شنفت و سهسوته شد معلوم
که من همانم و او هم همان زن زیرک
همو که با سر انگشت خسته وامیکرد
به جهد صد گرهِ سختبسته را تک تک
همو که گرچه شکستهست از بدِ بیداد
بدین شکستگی ارزد به این و آن یک یک
همو که گرچه به رویش نشسته گرد زمان
همان یگانهٔ حسن است و آفتاب فَلَک
همو که هیچکس از همگنان چو او نشناخت
صفای دوستی و یکدلی و حقّ نمک
بریز گفتم و او ریخت؛ خانه روشن شد
که سُکر نور یقین است در صحاری شک
ت تن ت تن، دل لرزان به یادمان آورد
که عشق گرگ ستمکاره است و ما شیشک
ت تن ت تن زد و لرزید قلبمان؛ اندوه
بسی درشت و ستبر است و قلب ما کوچک
شنفت و گفتم و یکباره اشک آمد و ریخت
بر آن دو رخ، دو گلِ شُستهٔ بدون بَزَک
تمام شب سخن از حالهای خوش هم بود
رفیق آمد و غم رفت، گو برو به درک!
عاطفه طیه (۱۴٠۱/۴/۱۲)
@atefeh_tayyeh