کودکان چشم من هر صبح
از سر پستانهایش شیر مینوشند
مست بارانهای گیسوهای او
بازوان شیرگون خویش را
تا فراز قلههای برفپوش دور میگشایند
در دل خود
نبض قلب زندگی را میشمارند
در میان استخوانهایم زنی آواز میخواند
و صدایش از نشیب شانهها و سینهام آرام میآید
رودها و آبشاران در صدایش سوی دریا میشتابند
ما به سوی بیکرانی میشتابیم
در میان استخوانهایم زنی آواز میخواند
و صدایش چون نسیم
سوی جنگلهای آفاق طلايی میشتابد
برگها از گل و صدها میوه از هر برگ میسازد
و زمان در زیر باران نوازشهای او
بر فراز تپهها آرام میماند
در میان استخوانهایش زنی آواز میخواند
و صدایش چون نسیم
از فراز قلههای برفپوش دور
برفها را میبارید
- برف میبارد -
در بهار صبحگاه دستهای او
از افقها تا افقها برف میبارد
در میان استخوانهایم زنی آواز میخواند
گوش کن عابر
در میان استخوانهایم زنی آواز میخواند
#رضا_براهنی@asru1