بینهایت اشیاء ریز. برای یک بار هم که شده نفس کشیدن در پرتو بینهایت
اشیاء ریز که ما را در برگرفتهاند. یا هیچ چیز نمیتواند بگریزد
از فریب این تاریکی، چشم کشف خواهد کرد که این ماییم تنها چیزی که ما را کمتر از آنچه ماییم ساخته است. برای هیچ نگفتن. برای گفتن: حتی زندگی ما به این بستگی دارد.
سنگ- بالش، راههای دوری. و بر کف دستت نوشته، طریقت. پس خانه، خانه نیست بلکه فاصله بین متبرک و بیبرکت. و هرکه خویشتن را در پوستِ برادرش بگذارد، خواهد دانست اندوه چیست تا سال هفتم فراتر از سال هفتم از سال هفتم.
چشمانت از سرزمینی خودمختار برگشتهاند جایی که هیچچیز معنی چشمها را نمیدانست هرگز نه زیبایی چشمها، یا سنگها یا قطرههای آب، یا مرواریدهای نقاشی بر تابلوها سنگهای برهنه بر گردهٔ اسکلتها، آه مجسمهٔ من، خورشید کورکننده جای تو را در آیینه ربودهاست و اگر چنین به چشم میآید که سرسپردهٔ نیروهای شب است از این روست که سرت فروبسته و مهر است، ای مجسمهٔ من، درمانده از عشق و نیرنگهای وحشی من. ای میل بیجنبش من، آخرین تکیهگاهت بی ستیزه کناری رفت آه ای تصویر من، از سستیام فروریخته و پابند زنجیرهایم شده.
کسی اینجا نیست و بدن می گوید: هرآنچه گفته شده ناگفتنی است. اما هیچ کس به خوبی یک بدن نیست و آنچه بدن می گوید هیچ کس نمی شنود جز تو.
شب و دانه ی برف. تکرار ِ یک قتل لابلای درخت ها. قلم بر زمین می لغزد: دیگر نمی داند چه پیش خواهد آمد، و دستی که او را نگاه می دارد ناپدید شده است.
بااین، حال می نویسد. می نویسد: در آغاز میان درخت ها، بدنی برای قدم زدن آمد از دل شب. می نویسد: سپیدی بدن رنگ زمین است. این زمین است. و زمین می نویسد: هرچیز رنگ سکوت است.
دیگر اینجا نیستم. من هرگز نگفتم هر چه تو می گویی من گفته ام. و هنوز، بدن جایگاهی است آنجا که هیچ می میرد. و هرشب، از سکوت درخت ها، می شناسی آن صدای مرا که برای قدم زدن به سوی تو می آید.