شعری منثور در سه بند در رثای
آندره برتوناز ژان لوک نانسی
دسامبر ۱۹۶۶
آندره برتونگمنامی
گمنامی به سرچشمهاش به عقب جاریست و ملال ما نور را بدل میکند به نام سیال
آندره برتون، جایی که بر اوراق نقرهایش، در قطرههای جیوهایش، میلغزد و میچرخد بر گلبرگ صفحههای ما. چه اهمیتی دارد که زمستان این چشمه را در انجماد ببرد. سنگهای کبود زیر یخ شیشهای میدرخشند، قلب معدنی میگشایند، آن قلمرو زیبای بیصاحب. گرداگردش شنها دانهدانه از رؤیای پارههای زمان سوراخاند. و آنجا درست هنگام آب شدن یخ و برف، ماهی عاشق میشود.
زیر یخ بلورین، ما فراخوانده شده تا بنگریم. سنگینی این قرن را پنجهای سایهدار میبرد. تنها ترسها و جشنهایمان شکافته، فلج پنهانی دستهای شکستخوردهمان، چهره دیگرگون، از شکل افتاده از شلاق، و گل سرخی هرزه.
پرتره
یاد لطیف
آندره برتون و آن غُرابهای پرستاره که همپای او بر شبمان میخکوب شدند... این بارسنگینشان بر دوش ما چه بود؟- و هنوز، نامحسوس، در خطی مستقیم، چه خواهد بود؟ چه دلگرمی و دلواپسی است تا سحر که چهها میزاید؟ وفور سایهها- آه، فوران خاکستری از عکسهای
آندره برتون، راه شیریِ برگهای نایاب و کتابهای کمیاب، این موها، این کراواتهای راهراه بلند، این همه مجسمهها، زیر شاخوبرگهای عتیق، تختهبندی شده، نشانهای از هراس، لذت، هنگام درخشش کرمهای شبتاب.
(جادوگر پیر، در آستین پاک خویش برگهای تاروت، تخممرغ کریستف کلمب و تپانچهها را پنهان کرده بود. و از روی بدخواهی، اینجا، چانهٔ ناباوریاش را بر دست گرفته، این استخوانِ نهنگ عنبر در طبلهٔ یک عطار)
و آن چشم از روشنای تمامی شبها روشنتر، که نانِ روزانهاش شفق قطبی است.
طرفِ ما
نجیب و ناآرام زیر خاک میدرخشد میان جنگلی از مهرگیاه در حضیض امیدهای کوچک ما. کوچکترین صدای گامهایمان بیدارش میکند. کوچک ترین اشتباه ما زنگها رابه صدا درمیآورد زیر قارچها و نسترنهای قهقههای نقرهپوش. و آنگاه که این بدن را میخوابانیم ، بازوها امتداد مییابد در سراسر دشتها بر فراز قیرگون شهرها، آنجا که او تنها کسی است که طرفِ ما را میشکافد او با زخمهای بهارِ خاکِ خویش و تلهٔ شکوفهها و گلها، تا روز را اختراع کند و تمام چیزهایی که خود به سرانگشت ابریاش ساخته است ما را درون حلقههای آتش میجهاند. رقصی مؤمنانه که پوستهای بیش از اندازه شفاف را میسوزاند. بر تلّ استخوانهای آهکی ما عمودی برمیافرازد چربناک: اینک تخیلِ فروفرستاده از بهشت. به سپیده دمان مرگاش دامها و کتابها داغنشان شدند. نه دیگر مجالی نمانده تا به هیچ تکه از رؤیای خویش شک کند. و شبی دیگر چون فروافتد زنانِ ما نام
آندره برتون را زمزمه میکنند بر شکمهایشان پشت و پهلوهاشان، جایی که کودکان درسناخوانده را عبور میدهند.
منتشر شده در
Esprit, no 12, December 1966
#آندره_برتون#ژان_لوک_نانسی#ترجمه @ashoftar