View in Telegram
آنتی شبهات
تو خانواده‌ای به دنیا اومدم که پدرم مذهبی بود و همه‌ش می‌گفت: «نماز بخون بچه، نماز بخون» منم می‌گفتم: «چی می‌گی آخه؟» با دوستای به ظاهر لاکچری و عشق و حال کن آشنا شدم دیگه چند سالی رفتم تو باقالیا! تا اینکه به لطف خدا هی مشکلات الکی و مشکلاتی که اصلاً قبلاً…
وارد دبیرستان که شدم همه چیز تغییر کرد. سنم، مدرسه‌ام حتی شهری که زندگی می‌کردم.
شاید اولین گام‌های دور شدن من از خدا هم همون موقع شروع شد.
بچه‌ی درسخونی بودم همیشه به آینده امید داشتم، بیشتر از همه به خودم. می‌گفتم همین که تلاش کنم می‌تونم به هرچیزی که می‌خوام برسم. به‌خاطر درس از همه چی بریدم حتی از خدا. فقط درس می‌خوندم و درس.
گمون می‌کردم کافیه اما نبود. کم کم شروع کردم به کم آوردن همه چیز خوب داشت پیش می‌رفت اما روح من روز به روز داشت درمونده‌تر و بیمارتر می‌شد با این حال با ضرب‌و‌ زور درس می‌خوندم اما نتیجه‌ی دلخواه رو نگرفتم حتی سال بعدش.
خودم می‌دونستم که روح من تکه پاره شده دیگه توانی نداره دیگه چشمام سویی نداره. تا اینکه نرسیده به نیمه‌ی سال به‌خاطر استرس و فشار زیاد بیمار شدم از میگرن وضعیف شدن چشمام تا معده‌درد های پی‌درپی...

امکانات مادی برام فراهم بود اما زندگی من پوچ و بی‌هدف بود مثل کلافی سردرگم. به هر ریسمونی چنگ زدم از دعا نویس تا مشاور و...
اما هنوز بد بودم.
تا اینکه دیدم من دارم نابود می‌شم باید یه فکری به حال خودم بکنم.
لیستی ۳۰ روزه درست کردم و شروع به نماز و قران خوندن کردم. هر موقع که نماز می‌خوندم جلوی لیست تیک می‌زدم.
اوایل حالم تغییری نکرد اما ادامه دادم تا اینکه دیدم یکی از دوستام حال روحی خوبی نداره حتی به خودکشی هم فکر کرده بود. بهش پیشنهاد دادم با هم نماز بخونیم و بعد هر نماز به هم دیگه اطلاع بدیم.
به سختی قبول کرد. اما کم کم فهمیدم که حالش خیلی بهتر شده و من خوشحال بودم که تونستم خودم و دوستم رو از اون پوچی دربیارم.
هر روز که می‌گذشت حالم بهتر و دنیام رنگی‌تر می‌شد و با هر اذانی که مؤذن می‌گفت با شور و اشتیاق نماز می‌خوندم. کم کم شروع کردم به نماز شب خوندن حس عجیبی بود خیلی عجیب! طعم نماز شب خیلی شیرین‌تر و دلنشین‌تر از بقیه‌ی نمازها بود انگار.
وقتی دستام‌و بالا می‌بردم انگار بین من‌و پروردگارم فاصله‌ای نبود و من می‌تونستم اشک‌هام رو به نشونه‌ی استغفار به پروردگارم تقدیم کنم. سجده می‌کردم و فقط اشک می‌رختم هیچ کلمه‌ای نمی‌تونست حالم‌و بیان کنه و می‌دونستم خدا اشک‌های من‌و می‌فهمه.
قلبم تسکین پیدا کرد و خدا دوستم داشت اینو از بیدار کردنم برای نماز صبح می‌فهمیدم.
گاهی حس می‌کردم خدا با لبخند نگاهم میکنه و می‌گه بنده من به اغوشم خوش اومدی.
من فهمیدم که هر چقدر هم تلاش کنی بدون خدا به جایی نمی‌رسی و انگار برای فهمیدن این اشتباه باید درد رو حس می‌کردم دوسال از عمرم رو صرف این تلاش بدون پشتوانه می‌کردم.
من هنوز هم خطا می‌کنم هنوز هم تو زندگیم باتلاق‌هایی هست که نتونستم ازشون بیام بیرون. هنوز هم گاهی دست ربم رو رها می‌کنم اما میدونم باز برمی‌گردم، باز پناهی جز خودش برام پیدا نمیشه.

و همین طور فهمیدم که وقتی با اخلاص و علاقه به درگاه خداوند متعال سجده می‌کنی ناخودآگاه هر علاقه‌ی پوچ و بیهوده‌ای (مثل موسیقی گوش کردن)از قلبت خارج میشه و اشتیاقت برای پایبندی به دین روز افزون میشه.

و مهمتر از همه متوجه شدم ما مسلمون به دنیا اومدیم اما مسلمون موندن انتخاب خودمونه. برای نزدیک شدن به خدا نیازی به معجزه نیس یا حتی اتفاق خارق العاده، فقط کافیه دستت‌و سمتش دراز کنی تا خدا با رحمت فراوان بنده‌ی خاطی شو در آغوش بگیره.

آنتی‌شبهات: خواهرم سنتون کم و اراده‌تون بزرگه، الهی ایمانتون روز به روز تقویت شه و الگو و مشوق بقیه باشید، همینطور که با این پیامتون مشوق شدید.

«انجمن آنتی‌شبهات»
@anti_shobahat
Telegram Center
Telegram Center
Channel