باغی است خرم. مِه سنگینی چون پردهای از حریر که گَردی از طلا بر آن پاشیده باشند، سرتاسر آن را فراگرفته است. درختان نارنج و ترنج، شکوفه دادهاند. گل و ریحان چون فرشی زمین را پوشانده، صدای بلبل و دُراج و قُمری و هزاردستان، هوش از سر میبرد. لیث 70 ساله، بلندبالا، چهارشانه و زمخت که ریش دوشاخ سپیدی چهرة آفتابسوختهاش را پوشانده و اثر کبود بهجامانده از زخم کهنة شمشیری روی گونة چپش به چشم میخورد، مُلبس به رختی پروصله و پیشبندی چرمین در میان مه نمایان میشود. مبهوت و اندیشناک، شگفتیهای باغ را از نظر میگذراند. دستمالی از جیب پیشبند چرمین به درآورده، سیاهی دستهای بزرگ کارگریش را پاک میکند. آواز لطیف و زنانهای از دوردست به گوش میرسد که نام او را تکرار میکند. لیث گوش تیز میکند و بهسوی صدا میرود. هنوز چند گامی پیش نرفته که آواز گامهای سبک زنانهای میشنود. میایستد، چشمان سیاه خود را به روبهرو میدوزد. زن جوان و رعنایی در رختی از حریر سپید، دستاری پارسی بر سر و دستهگلی وحشی در بغل، در میان مه سنگین نمایان شده بهسوی او میخرامد. موج شادی در چشمان لیث میدَود. شوقزده، پا پیش میگذارد، توان رفتن ندارد، زانوانش بهوضوح میلرزند. شوریده و تسلیم بر جای می ماند تا زن جوان به او میرسد...
#یعقوب_لیث#مسعود_جعفری_جوزانی پژوهشگران:
#فتحاله_جعفری_جوزانی#دکتر_عبدالکریم_یونسی#جبار_آذین#چاپ_اول #به_زودی #نشر_آناپنا @anapanapub