#همسفر_شراب (
#سفرنامه_آمریکا، فصل 1) (3)
تهماندههای باورم را میفروشم
«امید مهدینژاد»
#چه_شد_که_رفتماین که چه شد رفتم قصه زیاد دارد ولی این قصه به شدت شبیه است به خیلیهای دیگری که میروند و بیشترشان نیز به راه بیبرگشت قدم میگذارند. نمیخواهم دلیلآوری کنم که اینکاره نیستم. خلاصه بگویم که اولاً در ایران بیکار نبودم و حقوق خوبی هم داشتم. ثانیاً پشت کنکور نماندم و موقع کنکور دکتری تخت خوابیدم و پول ثبتنام را هم دود کردم. ثالثاً که نه سبزی هستم و نه سلطنتطلب، نه ضدانقلاب و نه غربزده؛ نه سینما، شعر و موسیقی را حرام میدانم و نه متشرع بودن را عقبماندگی. خلاصه این که بگویند این بشر عقدهای شده و فرار را بر قرار ترجیح داده، قویاً تکذیب میشود.
آغاز سفر (شهریور ۱۳۹۱)
پیش از این نه هواپیما سوار شده بودم و نه خارج را از نزدیک دیده بودم. به معنای واقعی کلمه یک ندیدبدید شهرستانی از پشت کوه آمده بودم. تنها دو ماه قبل از سفر، به اجبار مسائل سیاسی و نبود سفارتخانه در تهران، برای گرفتن روادید به همراه همسرم با خط هوایی ارمنستان (آرماویا) به ایروان رفتیم. هم فال بود و هم تماشا. آنجا همه چیز رنگ و بوی وطنی داشت چون کشوری بود همسایه که قبل از قرارداد ترکمانچای جزئی از ایران بزرگ بوده است. «مسجد کبود» ایروان برای خودش یادگاری است از ندانمکاریهای قاجارها و در عین حال هوشمندی و ظرافت کار معماران ایرانی.
بایستی با پرواز ساعت پنج و نیم صبح خط هوایی ترکیه (ترکیش ایر) به استانبول میرفتیم و از آنجا هم با دو سه ساعت انتظار و استراحت با همان خط هوایی و با تغییر هواپیما به نیویورک. آن شب، مصادف بود با مجلس سران غیرمتعهد و جادهها پر از ایست بازرسی. از طرفی مصادف بود با بازگشت غرورآمیز مردم تهرانی از گشت و گذار به شهرهای دیگر در چند روز تعطیلی اجباری. سفرمان با سه اسم تاریخی عجین شده بود؛ «امام خمینی»، «کمال مصطفی آتاتورک» و «جان اف. کندی» و این سه اسم چیزی جز اسم سه فرودگاه نبودهاند.
فرودگاه امام خمینی چیزی بود بدتر از پایانهٔ جنوب و میدان راهآهن. یعنی صد رحمت به میدان شوش. برای مسافران و آشنایانشان حتی یک صندلی استراحت که نبود. آن طرف خط هم کلاً دو باجهٔ بانکی بود برای گرفتن عوارض که مرد و زن در هم میلولیدند و هی توی صف میزدند. کلاً دادن ۵۵ هزار تومان ناقابل بابت عوارض خروج از کشور برای همسرم بیشتر از ۴۵ دقیقه طول کشید. صف ورودی نیروی انتظامی برای بررسی گذرنامه هم خیلی طویل بود. داشت سفرمان دیر میشد. هیچ راهی جز صحبت مستقیم با آدمهای جلوی صف نداشتیم که پادرمیانی کنند تا ما رد شویم. فقط یک ربع مانده بود به پرواز و ما که از سه ساعت قبلش در فرودگاه بودیم بر سر تفهیم نظریهٔ صف اسیر شده بودیم. فرودگاه کمال آتاتورک خیلی شیک و خلوت بود. منظرهاش رو به رودخانهای در استانبول بود و به اندازهٔ کافی صندلی برای استراحت مسافرین در نظر گرفته شده بود. فرودگاه جان اف کندی را هم آنقدرها نتوانستیم تجربه کنیم؛ چون به محض رسیدن با تاکسی به سمت محل اسکان رفتیم.
وقتی به هواپیما رسیدیم همهٔ باربندها پر شده بود. ما هم از حداکثر ظرفیت بارگیریمان استفاده کرده بودیم. نشان به آن نشان که در گرمای تابستان تهران کت پوشیده بودم. مجبور شدیم هر کدام از کیفهای دستیمان را در یک جا بگذاریم. در قسمت معمولی هواپیما دو ردیف صندلی سه تایی داشت. کنار یک خانم مسن نشستیم که محجبه و مانتویی بود. فضای هواپیما هیچ شباهتی به ایران خودمان نداشت. مسافران خانم با مانتوهای تکدکمهای شبیه شمشیرهایی بودند که با ورود به هواپیما، شمشیر را از غلاف درآوردهاند. معلوم بود که عمدهشان قصد تفریح داشتند و میخواستند از هوای خوب! استانبول استفاده کنند. خانمی که کنارمان نشسته بود قرار بوده بعد از رسیدن به استانبول با هواپیمای دیگری به نروژ برود و دخترش را ببیند. دخترش از دانشجوهای سابق دانشگاه علم و صنعت بود که برای دکترا به نروژ رفته و همانجا کار پیدا کرده و ماندگار شده بود. ردیف دیگرمان هم آقای جوانی نشسته بود که خودش به من گفت که کارشناسیاش را از دانشگاه آزاد گرفته و الان هم برای کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک به دانشگاه میلان ایتالیا عازم است. قبلهنما را درآوردم. قبله تقریباً همجهت با نشستنمان بود. مهر را روی کیفم گذاشتم و نمازم را خواندم. خانم مسن همسفرمان وقتی دید که داریم نماز میخوانیم از ما مهر را گرفت و او هم نمازش را خواند.
#ادامه