هفت یا هشت
سال طول کشید دو خانواده قانع بشوند که عقد فاطمه را فرشته ها خیلی قبل از پرستار شدنش ، با پسر عموی وسطی ش در آسمان بسته اند . سه
سال میشود که فاطمه رفته است خانه بخت ، خانه ی بخت خیلی از خانه پدری ش دور است ، شهرشان پرستار نمیخواست اگر هم میخواست آنقدر نظر کرده های محلی صف استخدام را بهم زدند که نوبت به فاطمه نرسید .هلنا یک و
سال چند ماهش میشود تازه یاد گرفته با هن و هن بگوید مامان!! و حالا چند ساعت مانده به "حول و الانوار " . چند دقیقه یکیار تلفن همراه فاطمه زنگ میحورد و حسین گوشی را میچسباند صورت هلنا که اولین لباس صورتی و پفی زندگی ش را پوشیده تا فاطمه صدای نفسهای دختر را بشنود ، حسین چشمش به تیک تیک ساعت گرد و بزرگ روی دیوار است نه برای
سال تحویل ، برای امدن فاطمه و رونق گرفتن سفره هفت سین سه نفره شان که هنوز یک سومش خالی ست ، هفت سینش را از خودم میگویم غربت که سین و شینش فرقی ندارد..
اورژانس از همیشه خلوت تر است بجز چند جوانی که دوساعت قبل آخرین مسکرات
سال قبلشان را مصرف نموده و اورژانس را گذاشته بودن روی سرشان و از خجالت همه ی اورژانس از جمله مامان هلنا درامدند و خوشبختانه دونگ اقایون وزیر و وکیل و بعضی ادمهای نسبتا محترم دیگر را هم پرداخت کردند خبر دیگری نیست .
دینگ دینگ
سال تحویل راه میفتد فاطمه راهش را میکشد سمت اتاق سی پی ار ، از صبح داروهای ترالی را چند بار شمرده ، دلتنگی آدم را بدجور میبرد سمت شمردن . شمردن دقیقه ها ، شمردن ثانیه ها و حتی شمردن دلتنگی هایی که قرار است همیشه کنارمان باشند ، من بارها همکارانی را دیده ام که اشکشان را لابلای شمردن پوکه های ادرنالین ها قایم کرده اند ،عددها پناهگاههای خیلی خوبی هستند.......
علی طاهری نیا ( پزشک )
#طاهری_نیا #آشفته_نویسی #سال_تحویل_بیمارستانhttps://t.center/alitaheriniya