با دستان خونی ام، صورت همچون برفت را قاب میگیرم لب های گرمم را بر روی لب های یخ زده ات میگذارم قلبت را که خیلی وقت است؛ از سینه در آورده ام روی میز، داخل بشقاب؛ مزین شده ! به چشمان خالی از حس و سردت خیره میشوم؛ دیگر قرار نبود برق چشمانت را ببینم!
تابش دردناک تاریکی، در خانه حضور داشت به صرف چای دعوتش کردم او را بوسیدم؛ با بوسه اش، وارد خواب منحوسی شدم خوابی که، چراغ تاریکی در آن جریان داشت و شراب ها، در دل مردمانش، ته نشین و غم ها و درد هایشان سرازیر شده بود، اما من با نوازشی از تابش دردناک تاریکی، به زندگی کوچک و دردناک خود برگشتم اما منتظر من ماندن، و مراقب من بودن؛ گشنه اش کرده بود! بالا سر جسد سردش، و چشم های نیمه باز رنجورش، خیمه زنان، درحال خوردن روح کوچکش بود و با چشم های نیمه بازش، درحال کمک خواستن بود؛ انگار که لحظه پاره شدن قلبش، کسی را میخواست که تسلی بخشش باشد آن روز صبح، آواز مرگ را شنیدم.