تابش دردناک تاریکی،
در خانه حضور داشت
به صرف چای دعوتش کردم
او را بوسیدم؛
با بوسه اش،
وارد خواب منحوسی شدم
خوابی که،
چراغ تاریکی در آن جریان داشت
و شراب ها، در دل مردمانش، ته نشین
و غم ها و درد هایشان سرازیر شده بود،
اما من با نوازشی از تابش دردناک تاریکی،
به زندگی کوچک و دردناک خود برگشتم
اما منتظر من ماندن،
و مراقب من بودن؛
گشنه اش کرده بود!
بالا سر جسد سردش،
و چشم های نیمه باز رنجورش،
خیمه زنان،
درحال خوردن روح کوچکش بود
و با چشم های نیمه بازش،
درحال کمک خواستن بود؛
انگار که لحظه پاره شدن قلبش،
کسی را میخواست که تسلی بخشش باشد
آن روز صبح، آواز مرگ را شنیدم.