شعر ، ادبیات و زندگی

#امیر_چمنی
Channel
Art and Design
Books
Music
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Promote
267
subscribers
7.65K
photos
4.62K
videos
17.2K
links
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

مراسم روز دانشجو، سلطنت‌طلبان و فرهنگی‌کارانِ امنیتی

#امیر_چمنی

دانشجویان دانشگاه تهران در تجمع و راهپیمایی به مناسبت روز دانشجو، علیه فقر، فساد، گرانی، بیکاری، سرکوب و نقد سیاست‌های نئولیبرالیستی، تبعیض جنسیتی و دفاع از کارگران، زنان و دانشجویان، با آگاهی به خطر بازداشت و اخراج، شعارهایی مترقی سر داده‌اند که علاوه بر نیروهای رسمیِ حاکمیت، به مذاقِ دو طیف دیگر هم خوش نیامده است. سلطنت‌طلبان و جوجه فرهنگی‌کارانِ امنیتی.
سلطنت‌طلبانی که بلندگوی تبلیغاتی‌شان، اعضای سابق دانش‌آموختگانِ لیبرال و فرشگردی‌های امروز هستند، بر اساسِ ضدیتِ تاریخی-ایدئولوژیک با تعدادی از برگزار کنندگانِ مراسم که معتقد به مرامِ سوسیالیستی هستند، دست به تخریب و تمسخر دانشجویان معترض در روزِ دانشجو زده‌اند. معلوم نیست فهمِ این‌ها از دانشجو چیست؟ باید سوال کرد، مگر این‌ها دانشجو نبودند و حق برگزاری مراسم نداشتند؟ پس چرا این حق را برای آن‌ها قائل نیستند؟
همانطوری که حاکمیت، معترضانِ آبان‌ماه را اوباش و آشوبگر می‌نامند، سلطنت‌طلبان هم دانشجویانِ دانشگاهِ تهران را «پادو» و دانشجونما می‌نامند.
محمد غزنویان دقیق نوشته است که:
«این را به سلطنت‌طلب‌ها یادآوری کنید که ⁧ ۱۶ آذر، ⁩ روز دانشجو نام گرفت به یاد «مصطفی بزرگ‌نیا»، «احمد قندچی» و «آذر شریعت‌رضوی» که درون دانشگاه با شليک گلوله جنگی توسط سربازان تحت امر بابای شازده کشته شدند.»
اما طیفِ دوم که خطرناک‌تر از سلطنت‌طلبانِ مفلوک هستند، فرهنگی‌کارانِ امنیتی مثلِ ساسان آقایی، رضا حقیقت‌نژاد، مهدی قدیمی، معصومه ناصری و دارودسته‌های تطمیع شده و واداده‌شان هستند که تحتِ نظارتِ نهادهای امنیتی کار می‌کنند و از یک اتاق فکرِ مخوف خط می‌گیرند. همین‌ها هم‌صدا با بسیجیان لندن‌نشین و تورنتونشین مانند علی علیزاده، مسعود بهنود، عطاالله مهاجرانی، سولماز اژدری، حلقه‌ی نایاک و گنگِ حسین درخشان، همزمان و هماهنگ با همان اتاق‌فکرِ مخوف، با تطمیع و دریافتِ حق‌الزحمه یا دادنِ امتیاز، بابتِ لاپوشانیِ مسائلِ شخصی، مواضعِ هم‌سو و مشترکی را از طریقِ رسانه‌هایشان اعلام می‌کنند.
این فرهنگی‌کارانِ امنیتی، در اعتراضاتِ آبان‌ماه مردم معترض را به سانِ حاکمیت، اوباش و اغتشاشگر می‌نامیدند، الان هم ضمنِ تحقیرِ دانشجویانِ دانشگاهِ تهران، گرای امنیتی می‌دهند.
نمی‌دانم باید به نهادهای امنیتی بابت چنین پیشرفت و نفوذ و جذبی تبریک گفت، یا به شرافتِ نداشته‌ی چنین عناصر وقیح، مزدور و واداده تف انداخت.
ننگ به پادوهای مُزدی.
https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

«در رثای محمد جراحی»
به مناسبت دومین سالگرد درگذشت رفیق جراحی

یادداشتی از #امیر_چمنی

قسمت دوم
2/2
محمد جراحی به همراه شاهرخ زمانی و دیگر رفقایشان در تلاش برای ایجاد تشکل‌های کارگری برای فعالیت‌های صنفیِ کارگری و دفاع از حقوق کارگران و ستم‌کشان، خرداد ماه سال ۹۰ در تبریز بازداشت شده و محکوم به پنج سال حبس می‌شود. در زندان بود که غدهٔ تیروئیدش سرطانی شد. با دستبند و پابند زیرِ تیغِ جراحی رفت و وقتی از بیمارستان مرخص شد، حتی مرخصی استعلاجی هم به او ندادند و از بیمارستان به بهداری زندان منتقلش کردند. حکمِ پنج ساله‌اش که تمام شد، روز آزادی از زندان، به خانهٔ خودش نرفت. اولویتش دیدن خانوادهٔ شاهرخ زمانی بود. بعد سرِ مزارِ شاهرخ رفت. می‌گفت: «برای من زندان معنایی نداشت. زمانی که شاهرخ به زندان رجایی‌شهر تبعید شد و خبر فوتش از آنجا رسید، فهمیدم زندان چیست». چند روزی استراحت کرد و باز در ۵۶ سالگی دنبال زندگیِ کارگری رفت. مجبور بود هفته‌ها، کیلومترها دور از خانه و خانواده به کارگری مشغول باشد. ۹ ماه از آزادی‌اش نگذشته بود که حین کار متوجهٔ بروز نوعی بیماری می‌شود. به شدت لاغر شده بود. به زور می‌توانست کار کند. صورت و سفیدیِ چشمانش به رنگِ زرد و قهوه‌ای درآمده بود. بستری شد و دکترش گفت یک غدهٔ دیگر، این‌بار در شکمش جا خوش کرده است. چند نوبت بستری شد، روز به روز وضعیت جسمی‌اش تحلیل می‌رفت. هر هفته آزمایش و نمونه‌برداری بود تا معلوم شد، بار دیگر به سرطان مبتلا شده است. این بار سرطان مجاری صفراوی و کبد بود که می‌خواست او را از پا درآورد. از تبریز به تهران منتقل شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. اما سرطان دست‌بردار نبود. به تبریز برگشت تا در مراسم دومین سالگرد هم‌رزم‌اش شاهرخ زمانی شرکت کند. مدتی تبریز ماند و با وخامت وضع جسمی‌اش طبق دستور پزشک برای چندمین‌بار عازم تهران شد تا شاید آخرین تلاش‌های پزشکان اثربخش باشد. همه مطمئن بودند این‌بار هم شاخِ سرطان را خواهد شکست. اما این‌بار این غول سرطان بود که دست به دست غول استبداد و هیولای سرمایه‌داری او را در غربت، به دور از خانه و خانواده تسلیم مرگ کرد. جراحی تا آخر ایستاد. هم در برابر جور زمان، هم در برابر بیماری. طی پنج سال حبسش بارها از طرف همراهانش به او سفارش شد تا با نوشتن درخواست آزادی مشروط از این امتیازِ قانونی استفاده کند، ولی جراحی هیچ‌وقت زیر بار نرفت و گفت: «من هیچ‌وقت از زندانبان درخواست تخفیف نخواهم کرد». او «مقاومت، زندگی است» را به صورت کاملاً عینی و عملی زندگی کرد. مادرش می‌گوید: «وقتی برای آخرین‌بار به بیمارستانی در تهران اعزام می‌شد، عجله داشت. امیدوار بود این بار عمل موفقیت‌آمیزی خواهد داشت»، اما دیگر روی پای خود به تبریز برنگشت.
محمد جراحی، عضو هیأت مؤسس سندیکای نقّاشان و عضو کمیتهٔ پیگیری ایجاد تشکّل‌های کارگری، شخصیت مبارزاتی مستقلی داشت و تمام توان و عمر و جان خود را وقف دفاع از حقوق کارگران و آرمان رهایی طبقهٔ کارگر کرد. حالا این فعّال سرشناس کارگری و مدافع حقوق فرودستان و زحمتکشان پس از سه دهه مبارزه و یک عمر زندگی شرافتمندانه و تسلیم‌ناپذیری در برابر استثمار و استبداد، دیگر پیش ما نیست. او که تا آخرین دقایق عمر خود به‌لحاظ روحی هیچگاه تسلیم این بیماری مرگ‌بار نشده بود، سرانجام در سحرگاه روز پنج‌شنبه ۱۳ مهرماه سال ۱۳۹۶ رفقا و یارانش را تنها گذاشت و از دنیا رفت. پیکر او در میان حزن و اندوهِ سرافرازانهٔ دوستدارانش، در جوار و نزدیکی یار و هم‌رزمِ دیرینه‌اش شاهرخ زمانی، در تبریز به خاک سپرده شد.
جراحی، چنانچه خودش می‌گفت؛ در تلاش برای اعتلای جامعه‌ای بود که «انسان‌ها بتوانند بدون دغدغه زندگی کنند و به جای فریب و دغلبازی، در راستی و درستی از هم سبقت بگیرند.»

جنازه معمولاً چیزي لال و بی‌صدا و بدمنظر است. اما جنازه‌هایي هستند که پرصداتر از ترامبون [ساز بادی] سخن می‌گویند و درخشانتر از مشعل می‌تابند.
«رزا لوکزامبورگ»

پ.ن:
این یادداشت به مناسبت درگذشت رفیق محمد جراحی در شماره‌ی پانزدهم مجله‌ی «گیلان اوجا» منتشر شده بود.

https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

«در رثای محمد جراحی»
به مناسبت دومین سالگرد درگذشت رفیق جراحی

یادداشتی از #امیر_چمنی
قسمت اول
محمد جراحی، نمونهٔ عینیت‌یافتهٔ «رنجِ طبقاتی» بود. او به تنهایی مجموعه‌ای از دردهای طبقهٔ کارگر بود. در همهٔ ۵۷ سال عمرش «رنج» را زندگی کرد، اما هیچ‌وقت خسته نشد. او از طبقه‌ای سراسر رنج، به نام طبقهٔ کارگر برخاسته بود. زندگیِ کارگری یعنی فقر، یعنی گرسنگی، یعنی محرومیت، یعنی تهیدستی، یعنی حاشیه‌نشینی، یعنی بی‌خانمانی، یعنی تبعیض، یعنی تحت ستم بودن، یعنی نداری، یعنی نه گفتن اجباری به تمایلات و دلبستگی‌ها، یعنی دورافتادگی. محمد جراحی هم مثلِ همهٔ زحمتکشان طبقهٔ کارگر، این‌ها را زیسته بود. یک عمر زندگی کارگری کرده، اخراج شده، کار عوض کرده، حقش را خورده‌اند، اعتراض کرده، پیگیر مطالبات خودش و دیگر کارگران بوده، و زمانی که خرداد سال ۹۰ به همراهِ زنده‌یاد، شاهرخ زمانی برای سومین بار بازداشت می‌شد، نمی‌دانست باید پنج سال تمام بدون حتی یک روز مرخصی در زندان بماند.
محمد جراحی روستایی‌زاده‌ای بود که در سه سالگی به همراه خانواده و پدر کشاورزش به تبریز مهاجرت کرده و در حاشیهٔ شهر سُکنی می‌گزینند. قبل از مدرسه، در کارگاه‌های قالیبافی شروع به شاگردی می‌کند و با شروع دوران ابتدایی همزمان هم کار کرده و هم درس می‌خواند. دربارهٔ آن روزها می‌گفت: «دوران مدرسه، چون کفش نداشتم و پابرهنه به مدرسه می‌رفتم، موقع برگشتن پاهایم تاول می‌زد. برای همین بعدها یک ژیان خریدم و ساعات اتمام مدارس، جلو مدارس می‌رفتم و بچه‌های محروم را سوار می‌کردم و به خانه‌هایشان می‌رساندم». چند سال بعد به دلیل فقر خانواده و ناتوانی پدر در تأمین مخارج زندگی، مجبور به ترکِ تحصیل شده و به عنوان شاگرد صافکار، کارش را ادامه می‌دهد. بعدها استادکار شده و خودش اقدام به باز کردن مغازه می‌کند. روزهای اول انقلاب با فعالان چپ آشنا می‌شود. در باب این آشنایی می‌گفت: «دیدم آنها مرا می‌فهمند و از درد من و هم‌طبقه‌ای‌هایم می‌گویند»، همین انگیزه باعث گرایش او به جریانات مارکسیستی شده، و از اوایل دههٔ شصت، به فعالیت تشکیلاتی و سندیکایی اهتمام می‌ورزد.
یک‌بار در دههٔ شصت به خاطر فعالیت سندیکایی، و یک‌بار در دههٔ هشتاد، در حین کار در عسلویه بازداشت و چندماهی در زندان می‌ماند. بعد از آزادی از زندان دوم، به همراه شاهرخ زمانی و تنی چند از فعالین مدنی و سیاسی تبریز، اقدام به تأسیس «انجمن سلامت آذربایجان» می‌نمایند که فعالیت آنها در حاشیه‌های تبریز در حوزهٔ سلامت حاشیه‌نشینان و تهیدستان شهری بوده و آنجا در مورد آموزش‌های پزشکی و بهداشتی و ویزیت رایگان بیماران محروم فعالیت می‌کردند.👇👇
1/2
https://t.center/alahiaryparviz38
Forwarded from اتچ بات
🌈🌈🌈

جهان شبگرد* همیشه می‌گوید: کدام امنیت؟ امنیت کامل فقط در گور پیدا می‌شود. راست می‌گوید. دنیا محل ناامنی است و برای کودکان ناامن‌تر. جنگ، مهاجرت، کار، خشونت خانوادگی، تجاوز، آزار جنسی، گرسنگی... همه و همه کودکان را آسیب‌پذیر کرده است. هنوز تصویر آیلان کودک سه ساله‌ی سوری که جسدش را در ساحل دریای مدیترانه پیدا کردند فراموش نشده است. یکی از کودکان آواره‌ی جنگ داخلی سوریه، که به هنگام مهاجرت به کانادا برای پناهجویی، غرق شد و جسدش را آب‌های دریا به ساحل آورد. هنوز تصویر عزیز، کودک چهار ساله‌ی ایزدی که تنها و آواره از حملات داعش به مناطق ایزدی‌نشین کردستان عراق فرار کرده بود، فراموش نشده است. در سنجار که پیدا شد، چشم‌هایش را از دست داده بود، آفتاب قرنیه‌ی چشمانش را سوزانده بود، بعد جانش را هم از دست داد. هزاران تصویر از کودکانی که قربانی جنگ و فقر و مهاجرت شده‌اند، جلوی چشمانمان است. ولی کشته‌ها به قدری زیاد هستند که این نابودی‌ها از فاجعه به امری عادی تبدیل شده است. این کودکان اگر زیر موشک‌باران نَمی‌رَند، هنگام فرار می‌میرند. یا در دریا غرق می‌شوند، یا از گرسنکی می‌میرند، یا از کوهی و صخره‌ای به دره‌ای پرت می‌شوند. تنِ متلاشی شده‌ی آن‌ها، متلاشی شدن جهانِ وحشی و تهی از احساس ماست.
آخرین تصویر، تصویر دختربچه‌ی پناهجویی از السالوادور است. اسکار آلبرتو مارتینز السالوادوری موقع عبور از رود مرزی مکزیک و ورود به خاک آمریکا در حالی که دخترش را به پشت خود بسته بود، با هم غرق شدند. اما نه دنیا تکان خورد، نه کک کسی گزید. انگار امری طبیعی و روزمره رخ داده است.
اگر این قتل‌ها از مصائب سرمایه‌داری نیست، پس از چیست؟ نظام سلطه، با جنگ و تحریم، جوامع را به جایی ناامن برای مردمانش بدل می‌کند، آن‌گاه شهروندان برای خلاصی از بمب و موشک و فقر و گرسنگی، ویرانه‌هایشان را ترک می‌کنند و آواره‌گی‌شان را به دوش گذاشته و راهی سرزمین موعودی می‌شوند. اما هر قدمی که به سوی رهایی برمی‌دارند، در حقیقت قدمی به سمت مرگ و ویرانی است. گذر از ویرانه به ویرانی.
پناهجوی آواره، موجودی‌ست فروکاسته به تن.

پ.ن:
«جهان شبگرد»، پیر خراباتی، از نیکان روزگار و تاریخِ شفاهی تبریز است.

#امیر_چمنی
https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

سیلی که همه چیز را برد، جز آن یک دست لباس/ #امیر_چمنی

ماهنامه خط صلح – نامش سیل است. سیل ویرانگری که قدرت ویرانگری اش را مدیون حماقت انسان است. افکار عمومی تحت تاثیر رسانه های جریان اصلی، آن را بلای طبیعی می خوانند و مسئولین -از رئیس جمهور تا ائمه جمعه و وزرا-، آن را نعمتی الهی می دانند؛ که آمده است تا ذخایر آب را غنا بخشیده و مشکل کم آبی را حل کرده و کشاورزی را رونق بخشد. اما پر واضح است که نعمت خواندن این مصیبت، سرپوش گذاشتن بر عدم مدیریت بحران و ناتوانی از پاسخگو بودن به افکار عمومی و مردمی است که همه زندگی شان را جز لباسی که موقع فرار از سیلاب بر تن داشتند، از دست داده اند و جز خاطرات و تصاویر ذهنی از خانه و زندگی و گذشته شان، چیزی برایشان نمانده است. پس طبیعی است که این ویرانگری های فاجعه بار را که ناکارآمدی مسئولین و نهادهای ذی ربط، عامل آن بوده، طبیعی و خارج از کنترل و مدیریت بدانند و مسئولیت کار را از گردن خود وا نهاده و مردم را به آسمان ها ارجاع دهند.

سیلی که یک ماه است از گلستان تا لرستان و خوزستان و خراسان و شیراز، جان ده ها نفر را گرفته، ده ها نفر را ناپدید، هزاران خانه را ویران و زندگی هزاران نفر را نابود و آن ها را آواره ی چادرها و قطارها و اماکن اسکان موقت کرده است، فقط بخش کوچکی از آن به دلیل میزان بیش تر بارش های اخیر بوده است. آن چه موجب خسارات گردیده، عدم پیش بینی و آمادگی برای مهار و مدیریت سیل بوده است. از نگهداری نامناسب سدها، تا لایروبی نکردن روخانه ها و مسیل ها و تخریب محیط زیست، جنگل زدایی، ساخت و ساز بی رویه، تغییر مسیر رودخانه ها، وضعیت اسفناک پل ها، بی توجهی به ضوابط و مقررات رسمی برای پیشگیری از سیل و دیگر بحران های طبیعی که به سبب سال ها سوءمدیریت انسانی به یک فاجعه جبران ناپذیر بدل گشته است. نهایتاً بی توجهی به تعادل زیستی و هر آن چه انسان می تواند برای تشدید عواقب چنین بحران هایی انجام دهد، به قوت خود باقی است.

از سوی دیگر فعالین محیط زیست که به تخریب محیط زیست و برهم زدن نظم طبیعت معترض بودند و با توجه به تخصص شان چنین فجایعی را پیش بینی می کردند، بازداشت شده و با برخوردهای امنیتی مواجه شدند. چه این که اگر به گفته هایشان توجه می شد، شاید جلوی خیلی از خسارات گرفته می شد.

دیوید هاروی چنین می گوید که «هیچ چیز طبیعی در بلایای طبیعی وجود ندارد. حوادث طبیعی رویدادهایی اجتماعی و طبقاتی هستند. این حقیقت وقتی آشکارتر می شود که اثرات یک طوفان یا زلزله را بر طبقات مختلف، زیر ذره بین ببریم. در طوفان کاترینا این فقرا و به حاشیه رانده شدگانِ نیواورلئان بودند (عمدتاً آفریقایی-آمریکایی ها) که مردند یا مفلس رها شدند. چنین اجتماعات به حاشیه رانده شده ای معمولاً در نواحی آسیب پذیرتر با قیمت املاک پایین تر، اطلاعات کم تر، زیرساخت های غیرقابل اطمینان و حمایت های اجتماعی ضعیف تر (مانند بیمه) زندگی می کنند. عملیات نجات و خدمات اضطراری و حمایت های مالی، معمولاً آخر از همه به این افراد تعلق می گیرد (اگر اصلاً تعلق بگیرد)».

در سیل سراسری اخیر نیز، به غیر از مورد شیراز، در مابقی موارد فاجعه دقیقاً ماهیتی طبقاتی داشته است. ویرانی سیل یا شامل روستاها بوده که در مسیر رودخانه ها قرار دارند، یا بخش هایی از شهر که حاشیه تلقی می شوند. محله کل آباد در آق قلا، حاشیه جنوبی شهر بود که بیش ترین میزان تخریب و آب گرفتگی را داشت. حاشیه های معمولان و پلدختر که در حریم رودخانه ساخته شده بودند نیز بدین منوال بودند و بیش ترین میزان تخریب، مرگ و ویرانی را داشته اند.

ادامه مطلب

https://t.me/iv?url=https://www.hra-news.org/articles/a-454/&rhash=22a41dd9689763

لینک به مطلب در سایت خط صلح

https://www.peace-mark.org/96-17

https://t.center/alahiaryparviz38
دیروز ۲۶ آذر ماه، #امیر_چمنی #فعال_کارگری ساکن تبریز و دانشجوی رشته حقوق دانشگاه پیام نور تبریز توسط نیروهای امنیتی درمحل کارش بازداشت و به #زندان_تبریز منتقل شد.
https://t.center/alahiaryparviz38
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ 🔴تمدید قرار بازداشت #امیر_چمنی

بر اساس پیگیریهای انجام شده قرار بازداشت امیر چمنی که در تاریخ پنجم خرداد در تبریز توسط نیروهای امنیتی بشیوه آدم ربایی بازداشت شد؛ بمدت ده روز دیگر جهت بازجویی از وی تمدید شده است؛ این فعال کارگری طی مدت بازداشت فقط دوبار امکان تماس کوتاه تلفنی با خانواده را داشته است،
با توجه به پروژه جدید قوه قضائیه مبنی بر تایید صلاحیت وکلایی که پرونده زندانیان سیاسی را بر عهده میگیرند؛ احتمالا نه تنها امیر چمنی که الباقی زندانیان سیاسی و چپ در ایران نیز از حق داشتن وکیل انتخابی و مستقل محروم خواهند ماند.
گفتنیست مردم پوسترهایی نیز در حمایت از محمد حبیبی، معلم زندانی و امیر چمنی منتشر و توزیع کرده اند.
💥آزادی فوری امیر چمنی
https://t.center/alahiaryparviz38
یکم:
می‌گویند روزی پیرمردِ بقالی که عمری با بی‌انصافی گران‌فروشی کرده بود، وقتی که رو به موت بود به پسرش وصیت می‌کند که بعد از مرگم کاری کن، مردم به من رحمت بفرستند. پسرش وصیت پدر را به جا می‌آورد و بعد از مرگش اجناس مغازه را به دو برابر قیمت می‌فروشد. مشتری‌ها که اوضاع را چنین می‌بینند، می‌گویند: صد رحمت به پدرت، هر چند آدم درستی نبود، اما نسبت به تو باشرف‌تر بود.

دوم:
در سال‌های اخیر، موجی از سلطنت‌طلبی و شاه‌دوستی، در بخشی از جامعه رو به افزایش بوده و این روزها با خبرِ پیدا شدنِ یک جسد مومیایی شده‌ی منتسب به رضاشاه، موجی از ستایشِ رضاشاه با عناوینی هم‌چون "معمار بزرگ ایران"، "بزرگ‌مردِ اصلاحات"، و "پدرِ تجدد" و فلان و بیسار، مردمِ سطحی‌نگرِ هردم‌بیل را فرا گرفته است. این مساله نه به این خاطر است که رضا شاه یا پسرش محمدرضا تا این حد ستودنی باشند، بلکه دو عامل در گسترشِ این موج دخیل بوده است:
اول پروپاگاندای رسانه‌ایِ شبکه‌ی "من و تو" است که با پول‌هایی که از جیب همین مردم چپاول کرده و به یغما برده‌اند، به صورت کاملا حرفه‌ای و آرام و نرم، با ساختنِ مستندها و برنامه‌های جهت‌دار، در راستای موّجه‌سازیِ خاندان پهلوی و حکومت ۵۷ ساله‌شان، این پروژه را پیش می‌برند. طبیعتاً این حجمِ وسیعِ تبلیغاتِ رسانه‌ای در بین مردم تاثیرگذرا خواهد بود.
اما مساله‌ی دوم که خود عاملی بر تشدید تاثیرگذاریِ عامل اول است، مقایسه‌ی وضعیت موجود با دورانِ قبل از انقلابِ ۵۷ است که در مقام مقایسه‌ی قبل و بعد از انقلابِ ۵۷، مردم امتیاز بیشتری به دوره‌ی قبلی می‌دهند.
این شاه‌دوستی و سلطنت‌طلبی، به سانِ آن مثال؛ نه از حبّ علی، که از بغضِ معاویه است.

سوم:
اگر حکومت پهلوی تا این حد موجه، کاردرست و ستودنی بود، آن همه جریانِ سیاسی و خلقی، که آن روزها را لحظه به لحظه زندگی می‌کردند، از فدایی و مجاهد و توده‌ای تا جریان‌های مذهبی و ملی‌گرا، برای سرنگونی طاغوت، آن‌چنان مصمّم صف‌آرایی نمی‌کردند.
فقط یک مورد مبارزه‌ی مارکسیست‌ها برای سرنگونیِ حکومتِ شاه و برپایی انقلاب، دلیلِ محکمی برای اثبات ناکارآمد بودن دستگاهِ حکومتیِ شاه و اعوان و انصارش، و در نتیجه، الزامِ تغییر رژیم سیاسیِ پهلوی است.

چهارم:
برای بررسیِ درستِ ضعف و قدرت رژیم‌های سیاسی، بررسیِ تاریخیِ آن دوره ضروری‌ست. نمونه‌هایی از روایت‌های تاریخی دوره‌ی رضاخان که توسط متفکرین آن دوره نوشته شده و مؤیدِ تقبیح رضاشاه است، در زیر می‌آید:

یک:
«آلت بود، مسخره بود. یک مرتیکه‌ی حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست، شام سی شبش را هم کنار گذاشت، به ریش ملت خندید و با آن رسوائی دک شد.»

(صادق هدایت)

دو:
«و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در دِه
با قبا و نان و خانه‌ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی،
رضاخان!
نامش نیست انسان»

(قصیده برای انسان ماه بهمن؛ احمد شاملو)

سه:
«رضا شاه ۱۷ سال در این کشور سلطنت کرد و این را تقسیم به روز که بکنیم تقریباً شش هزار روز می‌شود و ایشان ۴۴ هزار سند مالکیت صادر کرده‌اند. تقسیم که بکنیم روزی هفت سند مالکیت ایشان گرفته اند. این در حالی‌ست که روزی که رضاخان سر کار آمد هیچ زمین و ملک و املاک و دارایی ویژه‌ای نداشت.»

(موید احمدی در جلسه‌ی مجلس شورای ملی، نوزدهم بهمن ماه ۱۳۲۰)


چهار:
«روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ نعش دکتر ارانی را به غسال‌خانه بردند. یکی از دوستان نزدیک دکتر ارانی، طبیبی که با او از بچگی در فرنگستان معاشر و رفیق بود، نعش او را معاینه کرد و علایم مسمومیت را در جسد او تشخیص داد. مادر پیر دکتر ارانی، زن دلیری که با خون دل وسایل تحصیل پسرش را فراهم کرده، روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ لاشه پسر خود را نشناخت. بیچاره زبان گرفته بود که این پسر من نیست. این طور او را زجر داده و از شکل انداخته بودند. همین مادر چندین مرتبه دامن پزشک معالج دکتر ارانی را گرفته و از او خواسته بود که پسرش را نجات دهد و به او اجازه دهد دوا و غذا برای پسرش بفرستد. دکتر زندان در جواب گفته بود که این کار میسر نیست. برای آنکه به من دستور داده‌اند که او را درمان نکنم.»

(بزرگ علوی؛ کتاب ۵۳ نفر، روایتِ مرگ دکتر تقی ارانی در دوره‌ی رضاشاه)

#امیر_چمنی
@Baadil
https://t.center/alahiaryparviz38
Forwarded from اتچ بات
چرخ دستی‌اش را توی پیاده رو رها کرده بود. کنارش ایستادم و نگاهی به ضایعات جمع‌آوری‌شده‌ی داخلش انداختم. همه چیز توی بساطش بود. خم شدم تا دقیق‌تر نگاهش کنم. ناگاه دستی از پشت به شانه‌ام خورد. از سنگینیِ دست ترسیدم. نشان می‌داد مردیِ قوی هیکل است. هراسناک برگشتم. تصور می‌کردم با مردی جوان یا میانسال مواجه خواهم شد که حتما خواهد پرسید دنبال چه چیزی هستی. اما وقتی برگشتم و چهره‌ی تکیده و جُثه‌ی نحیفِ کودکانه‌اش را با کاپشنی گشاد و کهنه، پیراهنی سیاه و روغنی، شلواری بدونِ زیپ و کفش‌هایی پاره دیدم، هراسم، به وحشت تبدیل شد. وحشت از حالِ روزگار، وحشت از وضعیتِ این کودکِ کار، و وحشت از حجمِ بی‌امانِ تهیدستی. لبخند که زد، وحشتم تا حدی فرو ریخت. گفت این‌ها مال من است، خریده‌ام. دستم را دراز کردم تا دست بدهم. دستش را کشید و گفت «کثیف» است. دستانش «پاک»ترینِ دست‌ها و نگاهش غم‌آلودترین و نجیب‌ترینِ نگاه‌ها بود. دستم را آنقدر نگه داشتم، تا با اکراه، از سرِ سیاهی و زخمِ دست‌هایش دست داد. دستانش حکم پتک بر سر را داشت. ویرانگر بود. دستانی که سال‌ها بزرگتر از خودش بود. زمخت، دِفرمه، زخمی و سیاه، با ناخنی کبود شده.
برخلافِ اغلبِ کودکانِ کار و خیابان، که یا سکوت می‌کنند تا بی‌اعتنا از زیرِ سوال در می‌روند، از سوال و جواب نمی‌هراسید. اتفاقا نپرسیده، توضیح هم می‌داد. علت زخم‌های دستش را پرسیدم. گفت من مواد مصرف نمی‌کنم، زخمِ جمع‌آوریِ ضایعات است. از این‌که گفت مواد مصرف نمی‌کنم، تعجب کردم. گفتم حالا چرا گفتی مواد؟ گفت یک بار مامورانِ شهرداری گرفتند، همه وسایلم را برندند و گفتند مواد هم که مصرف می‌کنی! تصور می‌کردند جای تزریق است. گفتم خواسته‌اند تو را بترسانند. خیلی محکم و با لحنی آمیخته به لبخندِ شیطنت‌آمیزی گفت؛ غلط کرده‌اند. ۱۳ سالش بود. برخلافِ اسمش که نادر بود، اما خودِ اجتماعی‌اش دیگر نادر نبود. هر کجای این خراب شده را که نگاه می‌کنی، پر از کودکِ کار و دست‌فروش و زباله‌گرد است. درس را رها کرده بود تا مادر و برادرش گرسنه نمانند و پدرِ زباله‌گردش تنهایی زیرِ بارِ اجاره‌ی خانه‌ی کوچکِ حاشیه‌ای و هزینه‌های زندگی له نشود. روزی ۱۲ ساعت با چرخ‌دستی‌اش خیابان‌ها را دنبال ضایعات و آشغال‌ها می‌گردد تا شب ۱۵ تا ۲۰ هزار تومان درآمد داشته باشد. برخلافِ دیگر کودکانِ کار که حتی در سیاهچاله‌های کارگری هم خیال‌پردازانه به دکتر و مهندس شدن و پولدار شدن فکر می‌کنند، سقفِ آرزویش این بود که آنقدر پس‌انداز کند که بتواند یک وانت بخرد و با آن راحت‌تر و امن‌تر کار کند. می‌گفت با چرخ‌دستی وقتی دوستانش را می‌بیند، خجالت می‌کشد. اما اگر ماشین داشته باشد، موجه‌تر می‌نماید. علیرغمِ اینکه شکسته شده بود، ولی سرشار از انرژی و امید بود. وسط حرف‌هاش فقط آه می‌کشید. با من که حرف می‌زد، نگاهم نمی‌کرد. حواسش به این طرف و آن طرف بود. داشتیم حرف می‌زدیم که یکهو گفت من باید بروم. چرخ دستی‌اش را با شتاب هُل داد و به آن طرفِ خیابان رفت. مغازه‌داری داشت چند تا کارتن کنار جوی آب می‌گذاشت، به سرعت می‌رفت آن‌ها را از دستِ زباله‌گردهای رقیب نجات دهد.

به قولِ شاهین؛ باش تا صبرِ فرزندانِ فقر به سر رسد. نجات دهنده، همین دستانِ پاک است. همین دستانِ پاک، دقیقاً همین دستانِ پاک کار را تمام خواهند کرد.
#تهیدستان | #کودکان_کار | #زباله‌گردی


#امیر_چمنی

https://t.center/alahiaryparviz38
شعر ، ادبیات و زندگی
Photo
یکم:
در چرخه‌ی «فاجعه» و «فراموشی» گرفتار شده‌ایم. فاجعه‌ای رخ می‌دهد، در تب و تاب و التهابِ آن، هیجان‌زده می‌شویم و آسمان و زمین را به هم پیوند می‌زنیم. دو روز بعد فاجعه‌ای دیگر رخ می‌دهد و صفحه را ورق می‌زنیم و روی فاجعه‌ای جدید کلید می‌کنیم. و همین چرخه ادامه پیدا می‌کند. شاید تقصیرِ کنشگران نباشد. به قول گلشیری؛ «آن‌قدر عزا بر سرمان ریخته‌اند که فرصت زاری کردن نداریم».

دوم:
پنج ماه از زلزله‌ی کرمانشاه می‌گذرد، مطمئناً خیلی‌ها فراموش کرده‌اند چند ماه پیش زلزله‌ای در کرمانشاه اتفاق افتاده و هزاران نفر پاییز و زمستان را زیر برف و باران، در سرمای چادر گذرانده‌اند. نه دولت به وظیفه‌اش عمل کرده و زندگیِ زلزله‌زدگان را سامان داده، نه سلیبریتی‌هایی که میلیاردها پول جمع کرده‌اند و معلوم نیست چه غلطی می‌کنند. خود ما هم مقصریم که دچارِ فراموشی شده‌ایم و یقه‌ی هیچ مسئولی را نگرفتیم که چرا مردمِ زلزله‌زده را به حالِ خود رها کرده‌اید؟
خونِ کودکانی که بر اثرِ سرمازدگی مرده‌اند و کسانی که بر اثرِ فشارهای روحی و روانی خودکشی کرده‌اند، بر گردنِ همه‌ی ماست.

سوم:
یک روز به عید مانده است. عده‌ای در تکاپوی خرید و خانه‌تکانی‌اند. عده‌ی دیگری هم به خاطرِ تهیدستی کلا عید را فراموش کرده‌اند. و زلزله‌زدگانِ کرمانشاه، همچون کارتن‌خواب‌ها و بی‌خانمان‌ها به امیدِ سرپناهی هستند که دولت از منابع خودِ مردم به خودشان صدقه دهد.

چهارم:
چندی پیش به همتِ رفقا کمپینی زده شد تا کودکان شهرهای مختلف، به عنوانِ عیدی برای کودکانِ زلزله‌زده‌ی کرمانشاه نقاشی، نامه و پیام ویدئویی تهیه کنند. این‌ها چند نمونه از نامه‌ها و نقاشی‌های کودکانِ تبریزی برای دوستانشان در کرمانشاه است.
#زلزله_کرمانشاه

#امیر_چمنی
@Baadil
https://t.center/alahiaryparviz38
می‌گویند: «جامعه‌ی بدونِ اعتراض، بهشتِ احمقان است». اعتراض علیه وضع موجود، نقطه‌ی آغازینِ حرکت به سوی رهایی‌ست.
مردمِ جان به لب رسیده، مدتی‌ست راه‌های اعتراض کردن را یاد گرفته‌اند و در حالِ شکافتنِ پوسته‌ی سختِ فشار و کنترل هستند. نمودهای عینی و عملیِ اعتراض، هر روزه در زندگیِ روزمره‌ی مردم دیده می‌شود.
کارگران، زنان، دانشجویان، اخراجیان، مالباختگان، محذوفان، بیکاران، گرسنگان، سرکوب‌شدگان و به حاشیه رانده شدگان، پیوسته در حالِ اعتراض هستند. سطح اعتراضات از غُرغُر و پچ‌پچه به فریاد با مشتِ گره کرده رسیده است. گستره‌ی آن از محافل و خانه و دانشگاه و کارخانه به خیابان‌ها و از خیابان به نماز جمعه به عنوانِ یکی از دژهای نفوذنپذیر و نگه‌دارنده‌ی هژمونیِ سیستم رسیده است.
مردم عملاً به حال خود رها شده‌اند و این اعتراضات و روش‌های ابداعی برای نشان دادنِ آن، نشان از انواعِ بحران دارد. بحرانِ بیکاری، آب، فقر، معیشتِ مردم، محیط زیست، طلاق، خودکشی، مسائل زنان، وضعیتِ اخراج و حقوق معوق کارگران، مطالبات و معوقاتِ بازنشتگان، مالباختگانِ موسسات مالی و اعتباری، ورشکستگیِ نظامِ بانکی، وضعیتِ دراویش و اقلیت‌های قومی و مذهبی، اختلاس‌ها و دزدی‌های سیستماتیک، رشد مافیاهای اقتصادی، ورشکستگیِ صنایع، رکود بازار و... که نه قابل سامان دادن است، نه کنترل کردن.

پ.ن:
کشاورزانِ ورزنه در نمازجمعه‌ی اصفهان در اعتراض به مساله‌ی آب، با شعارِ «تکلیف ما معلوم شه، نماز جمعه شروع شه» مانع از برگزاری نماز جمعه شدند.
سپس با پشت کردن به خطیبِ جمعه، و سر دادنِ شعارِ «رو به میهن، پشت به دشمن»، اعتراض خود را به سخنان او و عدمِ توجه به مشکلات و مطالبات‌شان از طرف مسئولان، نشان دادند.

#امیر_چمنی

https://t.center/alahiaryparviz38
Forwarded from Deleted Account
یکم:
گویی دیگر پل‌ها نه برای عبور، که برای «سقوط» ساخته می‌شوند، سقوط از زندگی.
‌خودکشی، اپیدمیِ حزن‌انگیزِ زندگیِ طبقاتی‌ست، با آهنگِ گوش‌خراشِ انفجارِ تنِ رنجور.
خودکشی آخرین راه برای عبور از تنش‌های درونی و محیطی‌ست. وقتی به بن‌بستِ مطلق رسیده‌ای و راه‌حلی برای رفع مشکلات پیدا نمی‌کنی، خودکشی در هیبتِ منجی ظهور می‌کند.
خودکشی پدیده‌ای اجتماعی و «پل‌»، آلتِ نوظهور قتاله محسوب می‌شود. سابقاً با شنیدن لفظ «خودکشی»، طناب و بعدها قرص برنج محتمل‌ترین گزینه‌هایی بودند که به ذهن متبادر می‌شدند، اما اینک با شنیدن خودکشی؛ پل و جسدِ متلاشیِ پرت شده از ارتفاع یا آویزان از پل در ذهن متجلی می‌شود.

دوم:
پیچیده شدن سطح مناسباتِ اجتماعی، نابرابری‌های اجتماعی و اقتصادی، پایین آمدن آستانه‌ی تحمل افراد، بحران هویت بین جوانان، عدم انطباق زیست اجتماعی نسلِ جدید با زیست اجتماعیِ نسل‌های پیشین، شکاف و بی‌تجربگیِ نسلی، ناسازگاری محیطی، ناسازگاری رفتاری والدین و فرزندان، از بین رفتنِ امید به زندگی و نداشتن دورنمایی مشخص از آینده، بحران‌های سیاسی موجود، آشفتگی‌های اجتماعی، اپیدمیک شدنِ دروغ و خیانت، نابسامانیِ روابط عاطفی و انسانی، افسردگی، بحران‌های روحی و روانی، بیکاری، بی‌پولی، بلاتکلیفی، بی‌هدفی، ترس از تجربه‌ی دنیای جدید، مشکلاتِ خانوادگی و ناهنجاری‌های دیگر، می‌توانند نه تنها جوانان که همه‌ی افراد جامعه را در آستانه‌ی خودکشی قرار دهند.

سوم:
خودکشی‌ها علاوه بر فراگیر شدن، صورت «عریان» نیز به خود گرفته‌اند. مانند فقر، نابرابری، بحران‌های زیستِ کارگری، مسائلِ زنان، کودکانِ کار، حاشیه‌نشینی، بحران‌های زیست‌محیطی، اختلاس‌ها و فسادهای سیستمی.
علاوه بر عریانیِ این امور، خودکشی در ملاءعام، جنبه‌ی «اعتراضی» نیز دارد. مشکلات از پستوها به ارتفاعات و خیابان‌ها کشیده شده، همانطور که اعتراضات از پچ‌پچه به فریاد تبدیل شده و از دهلیزها و محافل به کفِ خیابان‌ها کشیده شده است.

چهارم:
دو روز پیش، پنجمین اقدام به خودکشی در دو سال اخیر، از طریق پرت کردنِ خود از روی پل‌های روگذر در تبریز اتفاق افتاد.
اولی در پل آخونی بود که منجر به کشته شدن فرد شد. دومی پل نصف راه، سومی دختری ۱۷ ساله و چهارمی مردی میانسال که هر دو قصد پایین انداختن خود از پل روگذر فلکه‌ی دانشگاه را داشتند که با دخالت مردم و نیروهای آتش‌نشانی نجات یافتند. این آخری که دو دختر نوجوانِ دانش‌آموز بودند خود را از پل کابلی پایین انداخته‌اند که با شکستگیِ بخش‌های مختلف بدن به بیمارستان اعزام شده‌اند. دو مورد مربوط به مردان و سه مورد مربوط به زنان بوده است.
مورد مشابه این اقدام آخر، دو دختر دانش‌آموزِ اصفهانی بود که چندماه پیش، متفاوت از همه‌ی خودکشی‌ها با ثبت ویدئویی از لحظات آخر زندگی‌شان خودکشی کردند.
دیروز نیز دختری ۱۸ ساله، با پرت کردن خود از روی پل دادگستری زنجان، و پسر جوان ۱۶ ساله در شهرستان مرند در پی درگیری‌های خانوادگی در باغی در روستاهای اطراف خود را حلق‌آویز کرده و به انبوه خودکشی‌هایی که هر روزه رخ می‌دهد، اضافه شدند.

پنجم:
به گفته‌ی رییس اورژانس اجتماعی، «پریدن از ارتفاع» به قصد خودکشی دارای بیشترین فراوانی است.
تعداد خودکشی‌های منجر به مرگ در ایران طی سال‌های ۹۲ و ۹۳، ۴۰۶۹ نفر و در سال‌ ۹۴، ۴۰۲۰ نفر بوده است. در سال ۹۵ نیز ۵۲۲۵ مورد خودکشی از طریق پرت کردنِ خود از ارتفاعات به اورژانس اجتماعی گزارش شده است.
سنین ۱۵ تا ۲۵ سال بیشترین آمار خودکشی منجر به فوت در کشور را به خود اختصاص داده‌اند. سهم نوجوانان ایرانی از خودکشی های سالانه بیش از ۷ درصد از سوی پزشکی قانونی اعلام شده است.

ششم:
مارکس می‌گوید: «افکار عمومی به دلیل انزوای مردمی بیش از حد جاهل و فاسد، متفرق است زیرا همه با خود و با یکدیگر غریبه هستند. از همین روست که خودکشی در نبود جایگزینی بهتر به افراطی‌ترین پناهگاه در مقابل مصیبت‌های زندگی خصوصی تبدیل می شود.»

#امیر_چمنی http://t.center/Aavghz
هر نوع تغییر اجتماعی و سیاسیِ پیشِ رو در جامعه‌ی ایرانی به دست دو نیروی عظیم اتفاق خواهد افتاد: زنان و کارگران.
این دو، نیروهای پیشرو برای ایجاد تغییر در وضع موجود و مبارزه با نابرابری‌ها هستند.

زنان:
از همان روزهای بعد از انقلاب، بعد از اجباری شدنِ حجاب برای زنان، فعالینِ زن و حتی زنانِ عادی برای نه گفتن به حجاب اجباری و مبارزه با شئون و نمودهای مردسالارانه‌ی جامعه و دفاع از حقوقِ پایمال شده‌ی خود، به عنوانِ نیمی از مردمِ جامعه، تلاش و مبارزه کرده و هزینه‌های سنگینی داده‌اند. در روزهای اخیر و بعد از حرکتِ انقلابی، جسورانه و ساختارشکنانه‌ی ویدا موحد، اولین #دختر_انقلاب، حرکتِ اعتراضیِ زنان سمت و سویی دیگر یافته است. در سال‌های اخیر نمونه‌های زیادی را می‌توان آورد که زنان جسورانه پوسته و ساختارِ موجود را شکسته و بدونِ هراس از هزینه دادن، در تلاش هستند تا خود را از سرکوبی تاریخی بیرون بکشند. همین زنان و دخترانِ انقلاب با وقوف به خطرات و برخوردهای فقهی، انتظامی و قضایی، هر روز در خیابان‌ها تکثیر می‌شوند. در آخرین مورد از این تلاش‌ها، مامورِ گستاخِ پلیس بعد از پرتاب کردنِ یکی از زنان خیابان انقلاب از روی جعبه‌ی مخابرات، که با برداشتنِ روسری از سرش به حجاب اجباری معترض بود، بعد از شنیده شدن صدای ناله‌ی زن، رو به مردم کرده و این جمله را به زبان می‌آورد: «هر کی خایه داره بیاد جلو!» به قولِ رفیقی، هیچ جمله‌ای بهتر از این نمی‌توانست منطقِ فرهنگی حاکم را که بر مبنای سکسیسم و آلت‌انگاریِ قدرت است، روشن کند.
حالا جریانی شروع شده است که در میانِ دیگر حرکت‌های اعتراضی، راهش را ادامه می‌دهد و به سختی بتوان مانع از آن شد و به عقب بازگرداند. مردم، تاریخاً راه خود را خواهند رفت.


کارگران:
کارگرانی که همیشه تحت ستم بوده‌اند، یا از ترس اخراج و بیکاری سکوت کرده و تن به بهره‌کشی داده‌اند، یا هر وقت برای برون رفت از وضعیت، دست به اعتراض زده‌اند توسط کارفرما، پلیس و سیستم قضایی سرکوب و متحمل هزینه شده‌اند. هر چند در این میان، خودِ قوانین کار نیز حالت خودسرکوبگری برای کارگران دارد.
اما آنچه در سال‌های اخیر اتفاق افتاده، خیزش قابل توجه نیروهای کار بوده است. کارگران این را به خوبی یادگرفته‌اند که حق گرفتنی‌ست، نه دادنی. پس برای دستیابی به حداقل‌های حقوق خود، نباید سکوت کنند. چنانچه در سال ۹۵ نزدیک به هزار اعتصاب کارگری در سرتاسر ایران صورت گرفته است. از آن‌جایی که کارگران از حق داشتن سندیکا و تشکل‌های مستقل کارگری محروم هستند، این اعتصابات، به صورتِ خودسازمان‌ده و خودجوش بوده و پیوسته در حال تکثیر و پیشروی‌ست. هر چه سرمایه‌داری هار تر و کارفرما ستمکارتر می‌شود، کارگران نیز آگاه‌تر و جسورتر می‌شوند. نمونه‌های قابل توجه، اعتصابات کارگران نیشکر هفت تپه، آذرآب و هپکو اراک است که منجر به مداخله‌ی پلیس، تعطیلی واحدها و برخورد با کارفرمایان شده است. هر چند کارگران، زیر نفوذِ قدرتِ کارفرما و برخورد پلیس سرکوب و متحمل هزینه شده‌اند، اما فصل جدیدی در جنبش کارگری را رقم زده‌اند.
در آخرین مورد از حرکت‌های اعتراضی، دیروز کارگرانِ گروه ملی فولاد اهواز با تسخیرِ صفوف نماز جمعه، با شعارِ تاریخی و سراسر نیش و زهر و کنایه‌ی «مرگ بر کارگر، درود بر ستمگر» اعتراض خود را به گوش همگان رساندند.
سال گذشته نیز کارگرانِ واحد صنعتی‌ـ‌تولیدی المهدی، با حضور در نمازجمعه‌ی بندرعباس در اعتراض به وضعیت حقوق و معاشِ خود، حرکت مشابهی را انجام داده بودند که امام جمعه‌ی بندرعباس گفته بود بروید بیرون و من را وارد ماجرا نکنید.
بیش از ۱۵ میلیون کارگر و حدود ۵۰ میلیون نفر زیست کارگری دارند. هیچ نیرویی در برابر توانِ بالقوه‌ی این طبقه‌ی عظیم برای تغییر و بهبودِ وضعیتِ زیسته‌ی خود، یارای مقاومت ندارد.

#امیر_چمنی
@alahiaryparviz38
«زمانی که در کلاس ششم ابتدایی، متن انشای خود را به زبان ترکی نوشتم، معلم مرا وادار کرد تا کاغذهای دفترم را بخورم. و آن گاه من قورت دادم زبان مادری‌ام را...» / (رضا براهنی)
ــــ

فارغ از اینکه هیچ تعصبی نسبت به زبان مادری ندارم و زبان را بیشتر از اینکه از زاویه‌ی فلسفه‌ی زبان بنگرم، ابزاری ارتباطی بین آدم‌ها می‌دانم، اما نمی‌توانم سیاست‌های سلبی و مغرضانه‌ی دولت مرکزی در موردِ زبان و فرهنگِ اقوام و ملیت‌های مختلفی که در ایران وجود دارد را نادیده بگیرم.
سال ۷۱ دانش‌آموزِ دوم ابتدایی بودم. به صورتِ طرحی سراسری، بخشنامه آمده بود تا در راستای ترویجِ زبانِ فارسی، از همان سنین کودکی دانش‌آموزان در مدارس با سیاست‌های سخت‌گیرانه‌ای آموزش ببینند و کسانی که به زبانِ فارسی صحبت نمی‌کنند، جریمه شوند.
جهت عملیاتی کردنِ این پروژه، قلّکِ کوچکی روی میز معلم‌مان گذاشته بودند. هر کس تُرکی حرف می‌زد باید به عنوان جریمه، ۵ تومان داخل قلک می‌انداخت. برای کودکی ۷ ساله که در خانه و محله و شهر تُرکی حرف زده بود و کل ارتباطش با زبان فارسی تماشای کارتون‌هایی بود که به زبانِ فارسی از تلویزیون پخش می‌شد، فارسی صحبت کردن بسیار سخت بود. دایره‌ی واژگان‌مان محدود بود و معادلِ فارسیِ خیلی چیزها را به فارسی یاد نگرفته بودیم. بنابراین میانِ جمله‌ای که باید به فارسی بیان می‌کردیم، حتی اگر از یک کلمه‌ی تُرکی، آن‌هم یا به خاطر بلد نبودن معادلِ فارسی، یا یک لحظه اشتباه کردن و قاطی کردن ترکی و فارسی، استفاده می‌کردیم، جریمه می‌شدیم. آن زمان، روزی ۱۰ یا ۲۰ تومان پول تو جیبی می‌گرفتیم. بارها مجبور شده بودم پول‌هایی را که قرار بود ساندویچ یا بیسکوییت بخرم و زنگ تفریح بخورم را به قلّک انداخته و تا عصر در مدرسه گرسنه مانده و گرسنه نیز به خانه برگردم.

#امیر_چمنی

#زبان_مادری
@alahiaryparviz38
دختری ۱۷ ساله است. ۴ سال پیش، عصر که از مدرسه به خانه برمی‌گردد، از همه جا بی‌خبر، خانه را پر از مهمان می‌بیند. مهمان‌های آشنا و ناآشنا. معمولا اگر یک‌هو یکی از اعضای خانواده فوت کند، این‌گونه جمع می‌شوند. اما این جمع شدن، شادانه بود.
کیفِ مدرسه‌اش را زمین می‌گذارد و مادرش را صدا می‌زند تا ببیند چه خبر است و این‌ها برای چه آمده‌اند؟ مادر بغلش می‌کند و با خوشحالی می‌گوید: «تو را شوهر داده‌ایم.» همین یک جمله دنیا را روی سرش خراب می‌کند. گیج و منگ مادرش را هُل می‌دهد. نه کسی با او حرف زده و نظرش را خواسته بود و نه تصوری از عروس شدن و شوهر کردن داشت. مهم‌تر اینکه نمی‌دانست زنِ چه کسی شده است.
مادرش می‌گوید خوشحال باش. آرزوی عروس شدنت را داشتم. دختربچه در ۱۳ سالگی ترک تحصیل می‌کند و به اجبار خانواده و از سر ناچاری سر سفره‌ی عقد می‌نشیند. دو سالِ سخت و پر از استرس و دعوا و مشاجره را پشت سر می‌گذارد و در ۱۵ سالگی طلاق می‌گیرد.
حالا در ۱۷ سالگی برای اولین بار از پسری خوشش آمده و دیوانه‌وار دوستش دارد. ولی باز مشکلی وجود دارد. پسر هیچ علاقه‌ای به او ندارد و به خاطر طلاقش هم ذهنیت خوبی نسبت به او ندارد. نهایتِ تلاش دختر، جوابِ نه از طرف پسر است. وضعیت روحی مناسبی ندارد. می‌گوید اگر دستم را نگیرد، خودکشی خواهم کرد.
این سرنوشتِ محتومِ بسیاری کودکانِ حاشیه است.

#امیر_چمنی

#روایت‌هایی_از_کودکان_حاشیه‌های_تبریز

@alahiaryparviz38
«بی‌مسئولیتی‌ها، دولت، سلبیریتی‌ها، و مرگ‌ومیر زلزله‌زدگان»

#امیر_چمنی

یکم:
عبدالکریم سروش سال‌ها پیش گفته بود: صادق زیباکلام، نه آدمِ صادقی است، نه کلامِ زیبایی دارد.

دوم:
سه ماه از زلزله‌ی کرمانشاه می‌گذرد. در این سه ماه هر مصیبتی بوده سرِ مردمِ زلزله‌زده آمده است. خودکشی، مرگ، سرمازدگی، بی‌خانمانی، آوارگی، مهاجرت، مشکلات روحی‌ـ‌روانی، افسردگی، بیکاری، نداشتن درآمد و هزار درد و رنجِ دیگر. همه‌ی این‌ها به این خاطر است که نه دولت و نه نهادهای مسئول به وظایف، تعهدات و وعده‌های خود در قبالِ بحرانِ زلزله به خوبی عمل نکرده‌اند. توزیعِ کانکس که در مقابل پول‌های جمع شده، اعتبارِ تخصیصیِ دولت و کمک‌های ملی و بین‌المللی، هزینه حساب نمی‌شود، الان به بحرانی بزرگ تبدیل شده است و طبق اعلامِ فرماندارِ سرپل ذهاب، هنوز ۶۰ درصد از زلزله‌زدگان کانکس ندارند. حال نمی‌دانیم اگر الان زیرِ برف و سرما قرار نیست به دادِ زلزله‌زدگان برسند، پس این پول‌ها و منابع چه زمانی به درد خواهند خورد. آیا عقلاً، قانوناً و اخلاقا مجموعه‌های دولتی و غیردولتی می‌توانند، وضعیت موجود و رنج‌ها و مرگ‌ها را نادیده بگیرند و حال را قربانیِ موعودِ آینده‌ای نامعلوم کنند؟ آیا می‌توانند بگویند مردم چند ماه در سخت‌ترین و بدترین شرایط روحی‌ـ‌روانی و آب‌وهوایی زندگی کنند، ولی دم نزنند، اگر بمیرند هم ایرادی ندارد، چون ما می‌خواهیم در آینده بهشتی از مکعباتِ نااستوارِ سیمانی با مشتی آهن و آجر با بهره‌ی بانکی برایشان بسازیم؟

حتی در شرایط جنگی، سربازانِ آماده‌ی جنگ نمی‌‌توانند به زورِ فرمانِ نظامی، سه ماه زیر باد و برف و باران و گل‌ولای در چادر زندگی کنند.

سوم:
این وسط، سلبیریتی‌هایی مثل زیباکلام [و دایی‌ها و نیکی کریمی‌ها] که با غرور اعلام می‌کرد که ببینید، مردم به منِ زیباکلامِ یک لاقبا (و البته بی‌مایه)، اعتماد می‌کنند، ولی به دولت اعتماد نمی‌کنند. همو که متوهمانه خود را سرمایه‌ای اجتماعی تلقی می‌کرد، حالا سه ماه است میلیاردها پولِ اهدایی و سرمایه‌ی مردمی را در حسابِ خود مخفی نگه داشته است تا در فردا روزی به صورتِ کاملاً شیک و اتوکشیده، برای زلزله‌زدگان، فرهنگسرا احداث و روستای پایدار ایجاد کند.

چهارم:
این به اصطلاح استادِ هیچ‌چیزدان، شعورش نمی‌رسد که؛

۱. جایی که مردم از سرما توی چادر می‌میرند، باید اینجا‌ـ‌حالایی اندیشید و اولویت با «ضرورت‌های عینی» و رفعِ «رنج‌های ملموس» با تهیه‌ی کانکس و ایجاد رفاه نسبی است، نه ایجاد فرهنگسرا و «دهکده‌ی امید»، آن هم در آینده‌ای نامعلوم که مشخص نیست بتوانند نیّات فانتزی و رمانتیک‌شان را عملی کنند یا نه.

۲. مردم برای «خروج اضطراری از بحران» و بازگشتِ نسبی زلزله‌زدگان به آرامش، به این آقا و دیگران کمک مالی کرده‌اند که اتفاقا کودکان زلزله‌زده، ساریناها و شیواها و محمدها از سرما نَمیرند. نه اینکه زیباکلام[ها] با میلیاردها پول جمع شده‌ی مردمی، به آرزوهای فانتزی و رویاهای شخصیِ شیک و رمانتیک‌شان جامه‌ی عمل بپوشاند.

۳. اینکه «وظیفه‌ی اخلاقی» امثالِ این سلبریتی‌های بی‌مایه در قبالِ کودکانی که به خاطرِ کوتاهی‌های صورت گرفته و نداشتنِ سرپناهِ مناسب از سرما مرده‌اند، مردمی که خودکشی کرده‌اند، دچارِ عوارض روحیِ جبران‌ناپذیر شده‌اند و آن‌هایی که مانده‌اند و زیر برف و باران و سرما و توی گل‌ولای به سختی زندگی می‌کنند، چیست؟

۴. «مسئولیت حقوقی» امثالِ زیباکلام که بدون اجازه و رضایتِ مردمی که کمک‌مالی کرده‌اند تا تعجیلاً صرف رفاه و آسایش زلزله‌زدگان شود، خودسرانه پول‌ها را نگه داشته‌اند و هزینه کردنِ آن‌ها را به آینده موکول کرده‌اند چیست؟ آیا نمی‌شود علیهِ زیباکلام‌ها اعلامِ جرم کرد؟

پنجم:
فقط با ۳ میلیارد تومانِ موجود در دست زیباکلام، می‌شود حدود ۱۰۰۰ عدد کانکس تهیه کرده و ۱۰۰۰ خانواده را از سرمای کُشنده نجات داد.

ششم:
«امید» اسم‌رمزِ مشترکِ «دولت» و «زیباکلام» است. سارینا و شیوا و محمد در سایه‌ی تدبیرِ همین امید، ناامیدانه از سرما مُرده و دیگرانی نیز خودکشی «شده‌اند.»

#زلزله_کرمانشاه
#مرگ_سرمازدگی_خودکشی

@alahiaryparviz38
Forwarded from بَدیل (Amir Chamani)
سه ماه بعد از #زلزله_کرمانشاه...

یکم:
کنارِ چادر، زیرِ باد تند و روی زمینِ خیس، رو به دوربین می‌گوید هیچ کاری برای ما انجام نداده‌اند و این سر و وضعِ ماست. راست می‌گوید. یک لحظه کنترلش را از دست می‌دهد و زن و فرزندانش را به داخل چادر هُل می‌دهد و گالن نفت را برمی‌دارد تا خودش و زن و فرزندش را داخل چادر آتش بزند.

دوم:
در این جامعه بحران‌ها به قدری پشت سر هم قطار شده‌اند که درگیر شدن در یک بحران، بحران دیگر را دچار غفلت و فراموشی می‌کند. در همین چند ماه؛ زلزله‌ی کرمانشاه، تحصن و اعترضات کارگران، سند بودجه، اعتراضاتِ خیابانیِ مردمِ گرسنه، کشتی سانچی، و صدها بحران کوچک و بزرگ از مرگ و میر کارگران تا آلودگی هوا بخشی از بحران‌ها بوده‌اند.

سوم:
ناکارآمدی در رفع و رجوع بحرانی مثل زلزله به عینه مشهود است. سه ماه از وقوع زلزله می‌گذرد، اما عده‌ی زیادی از مردم زلزله‌زده، علیرغم وعده‌های ویترینی و تبلیغی، همچنان در سرمای زمستانِ کرمانشاه، زیر برف و باد و باران، داخلِ چادر و نایلون زندگی می‌کنند.
در بحث اسکان موقت، چادر فقط برای دو، سه هفته‌ی اول کارایی دارد و در منطقه‌ی سرد و کوهستانی مانند کرمانشاه، آن هم در این فصل سرما، ضرورت ایجاب می‌کرد توزیع کانکس به سرعت صورت گیرد تا مردمی که کسان و همه‌ی زندگی‌شان را از دست داده‌اند حداقل چند صباحی زندگی نسبتاً آرامی داشته باشند.

چهارم:
جایی که روزی میلیاردها اختلاس رخ می‌دهد و میلیاردها صرفِ هزینه‌های غیر ضروری و تشریفاتی و تبلیغاتی می‌شود، تأمین کالایی ضروری مثل کانکس، برای زلزله‌زدگان باید نه هزینه‌ی چندانی محسوب می‌شد، نه نیاز به سه ماه زمان داشت تا زلزله‌زدگان را در این شرایط آب و هوایی این‌گونه مجبور به تحمل شرایط سخت زندگی در چادر کند و چنان جان‌شان را به لب رساند که با یک گالن نفت اقدام به خودسوزی و خانواده‌سوزی کنند.

پنجم:
در روزهای اول زلزله، مسئولینِ اتو کشیده پشتِ دوربین‌های تبلیغاتی قاطعانه وعده دادند که فوراً اقدام به توزیع کانکس خواهند کرد و بلافاصله پروژه‌ی ساختِ مسکنِ زلزله‌زدگان کلید خواهد خورد. اما در عمل، فعلاً از ساختِ مسکن خبر چندانی نشده و توزیع کانکس را در دو گزینه محدود کردند: یا کانکس، یا وام بلاعوض!
بعد فرم به دست از آن‌ها امضاء گرفته‌اند که در صورت گرفتن کانکس، وام بلاعوض به آن‌ها تعلق نخواهد گرفت. مردم دو راه بیشتر نداشتند: یا برای نجات از سرما و برف و باران، از خیر وام بگذرند و با قبول کانکس، تا آماده شدن خانه‌هایشان زندگی را پیش ببرند، یا زندگی در شرایط سخت در هوای سرد و زیرِ برف و باران را قبول کنند تا سه میلیون وامِ بلاعوض را از دست ندهند. پر واضح است که وام به کانکسی که تا چندی بعد تبدیل به آهن‌پاره خواهد شد، ارجحیت دارد.

ششم:
اگر فکری اساسی به حالِ مردمِ زلزله‌زده‌ی کرمانشاه نشود، با توجه به آمار خودکشی‌ها، مرگ‌ومیرها، درگیری‌ها و بیماری‌های جسمی و روحی‌ـ‌روانی، باید منتظر فجایع عظیم‌تری در آن مناطق بود.


#امیر_چمنی

@Baadil

http://bit.ly/2mYtiAx
خوب به این تصویر نگاه کنید. یک تصویر کمدی‌ـ‌تراژیک است. پیوند گوشت با آهن. زنجیرهایی که به صورت مضحک به دست و پای یک غول پیچیده است. غولِ رنج‌دیده‌ای که این سخن مارکس را با پوست و گوشت و استخوان فهم کرده است که: «کارگران چیزی جز زنجیرهایشان برای از دست دادن ندارند.»
این تن و این‌چنین تن‌هایی پیوند دائمی با آهن دارند. روزی زیر یوغ کارفرما گوشت‌شان با آهن گلاویز می‌شوند. روزی هم که می‌خواهند از زیرِ بارِ سنگین آن آهن خود را برهانند، زنجیری اینچنین، خود را بر آن تحمیل می‌کند.
این تنِ رنجور روی تختِ بیمارستان، تنی تحلیل رفته از رنجِ زندگی و ستمی‌ست که طی سال‌ها تلاش برای دفاع از حقوقِ کارگران به صورتِ تدریجی در حالِ نابودی‌ست. صاحبِ این تن، نه اختلاس کرده، نه در حق کسی ستم کرده و نه آسیبی به کسی رسانده است. او #محمود_صالحی است. یکی از کارگرانِ زحمت‌کشی که فریادِ آزادی از هر زنجیری را سر داده است. کلیه‌هایش در مسیرِ آزادی‌خواهی و مبارزه برای از بین بردن نابرابری، از کار افتاده است. وقتی بازداشت شد، هفته‌ای دو جلسه دیالیز می‌شد. اما تشخیص قاضی بهتر از پزشک معالج بوده و رای بر زندانی شدنش داده است.
این انسانِ شریف زمانی که محمد جراحی در بستر بیماری بود، با همین کلیه‌های دیالیزی، کیلومترها راه را تا تبریز می‌پیمود و به عیادتش می‌آمد. در همان دیدارها بود که شرافت، بزرگواری، مقاومت و استواری را در او دیدم.
به امید آزادی این مدافع طبقه‌ی کارگر

#امیر_چمنی
@alahiaryparviz38

http://bit.ly/2i6fB0N
‍ «از گرسنگی تا گورخوابی»

#امیر_چمنی

انسانی و غیرانسانی بودن جوامع را با شاخص‌هایی می‌سنجند. آموزش و بهداشت رایگان، دسترسی مردم به حداقل امکان‌های معیشتی، توانایی برای تامین نیازها برای نجات از گرسنگی، برهنگی و بی‌پناهی، و امکان و عدم امکان برای اعتراض به نامطلوب بودن وضعیتِ زیسته‌ی انسان‌ها، از آن دست شاخص‌هایی هستند که بر اساس آن می‌توان تصویری از یک جامعه ارائه داد.
جامعه‌ی ایرانی با پدیده‌ی شومِ «تهیدستی» روبه‌رو است. تهیدستان، «ناشهروند»هایی هستند که همه‌ی ویژگی‌های یک شهروند عادی از آن‌ها سلب شده است. آن‌ها «نان» ندارند. از شدت گرسنگی، روده‌هایشان پیچ خورده و شکم‌هایشان به پشت‌شان چسبیده و استخوان‌های کج و مورب‌شان از زیر پوست، شرمساری تاریخی را فریاد می‌زنند. بخشی از این اجتماعِ محرومان، مجبور به کارتن‌خوابی و گورخوابی‌اند. آن‌گاه چند جوانِ کانگستر، در فیگورِ زورو و ژان وال ژان ظهور می‌کنند و با باقی‌مانده‌ی غذای مهمانی‌هایشان در قالبِ جمعیت‌های زردِ خیریه و سفره‌های مهربانی، به نجاتِ این «بدن‌های مازاد» و اندام‌های متلاشی می‌شتابند. بعد نصف شب با فیلمی از احسان و نیکوکاری‌شان در اینستاگرام به شکلِ هیولایی زشت، قهرمانانه عرضِ اندام می‌کنند.
تهیدستان از پوشیدن «لباس» مناسب نیز بی‌بهره‌اند. نه مارک می‌شناسند، نه توریسم خرید و مصرف می‌دانند چیست تا برای خرید سوتین و بکینی و پالتوی پوستِ گوزنِ آفریقایی به ترکیه و مالزی و تایلند سفر کنند. بخشی از این تهیدستان از لباس متعارف و یک‌دستِ ارزان‌سراها هم بی‌بهره‌اند. تنها نصیب‌شان لباس‌های دورانداختنیِ مردم است که طی فرایند «زباله‌گردی» از لابه‌لای لاشه و تعفن و بیماری به دست می‌آورند. همین چند سال پیش فردی می‌گفت که برای تازه عروسش ساعت‌ها گشته بود تا از تاناکورا لباسی که اندزه‌اش باشد را پیدا کند. آن روزها هنوز دیوار کذایی و سخیف مهربانی که بی‌مهریِ مُشتی «خیریه‌چیِ» تا خرخره در رفاهِ فارغ از رنج، که برای تسکین «وجدان معذب»شان، ابتذال درونی‌شان را بدان آویخته باشند، مُد نشده بود.
تهیدستان «خانه» هم ندارند. همان خانه‌ای که رویایش با چند خط راست و یک مکعب و مثلث با مدادهای کهنه‌ی بندانگشتی لابه‌لای دفترهای نقاشی دوران کودکی دفن شدند و رویاپردازانش از زورِ فقر و گرسنگی، از پشتِ میزِ کلاسِ درس به سرِ چهارراه‌ها و کنارِ پیاده‌روها و کارگاه‌های سرد و نمناک عزیمت کردند.
جغرافیای زیست آن‌ها در حاشیه‌ها معنا دارد؛ حاشیه‌ی شهرها، شهرک‌های خوابگاهی، حلبی‌آبادها و آلونک‌ها. در بهترین حالت ساکنِ مسکن‌های مهری هستند که با ظاهری در قالب معماری مدرن، بَدوی‌ترین شرایط زیسته را داخل مکعب‌های سیمانی برای ساکنانشان به ارمغان آورده است. اجتماعی بی‌روح، ناهمگون، بدقواره، بی‌هیچ ارتباطی از سرِ مهر و بی‌هیچ لبخندی از سرِ شوق. مردمان بی‌لبخندِ ساکنِ مسکن‌های مهر معتقدند آن‌ها به دلیل زشتی و بدقوارگی و نامتجانس بودن با فضای شهری و آدم‌هایش، جارو شده و در آن آشغال‌دانی‌ها ریخته شده‌اند تا ریختِ اجتماعِ دزدانِ پورشه‌سوار را برهم نزنند.
حالا در عبور از بالای شهر به مرکز شهر، از مرکز به حاشیه، از حاشیه به شهرک‌های نامهربانی و خوابگاهی و از آنجا به حلبی‌آبادها برویم؛ چهاردیواری‌های مخروبه و دست‌ساز و شب‌ساز و بدون انشعاب، با نازل‌ترین قیمت. حالا تصور این‌که مردمانی حتی توان محیا کردن شرایط آلونک‌نشینی و زیست حلبی‌آبادی را هم نداشته باشند، غیرقابل‌باور است. این ها از زور بی‌خانمانی و آوارگی و سرما، برای ادامه‌ی «زندگی مرگبار» به گور پناه می‌برند. گورخواب‌ها قبل از فرا رسیدن مرگ به استقبال مرگ می‌روند. همین گورخوابی، بهترین شاخص برای شناسایی جامعه است.
گورستان پایان است و گورخوابی تف به شرافت‌های از دست رفته و استفراغ بر سیما و میراثِ کثیفِ سرمایه‌داری.

تصویر مربوط به گورخواب‌های شهر زابل است.
@alahiaryparviz38
More